معنی کلمه شمامه در لغت نامه دهخدا
شمامة. [ ش َم ْ ما م َ ] ( ع اِ ) شمام. دستنبو. ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ).
شمامه. [ ش َ م َ / م ِ ] ( از ع اِ ) بوی خوش که از چیزی بوییده شود. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ) :
غنچه گل گشاد سرو بلند
بست بر برگ گل شمامه قند.نظامی.فرقم ز گلاب اشک تر کن
عطرم ز شمامه جگر کن.نظامی.ترا شمامه ریحان من که یاد آورد
که خلق از آن طرف آرند نافه مشکین.سعدی.ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبود
مگر شمامه انفاس عنبرین بویم.سعدی.یارب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن
گردد شمامه کرمش کارسازمن.حافظ.- شمامه صفیر ؛ صفیری که بوی خوش دهد. نوای خوشبو و این مبالغه شعری است :
به باغ مدح تو بلبل شود شمامه صفیر
چو شمه ای گل خلق تو برکشد به مشام.سعدی.- معنبرشمامه ؛ که بوی خوش عنبر داشته باشد. نسیمی معنبربوی :
خنک نسیم معنبرشمامه دلخواه
که در هوای تو برخاست بامداد پگاه.حافظ. || گلوله ای بشکل گوی مرکب از خوشبوها که در دست گرفته می بویند. ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) :
شمامه نهاده بر آن جام زر
ده از نقره خام هم پرگهر.فردوسی.چو چرخ بلند از شبه تاج کرد
شمامه پراکند بر لاجورد.فردوسی.بدانسته که خذ العیش و دع الطیش داد از دنیای فریبنده بباید ستد و خوش بخورد و خوش بزیست و شمامه پیش بزرگان بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 605 ).
شمامه با شمایل راز میگفت
صبا تفسیر آیت بازمیگفت.نظامی.از شمایل شمامه های بهار
بی قیامت ستاره کرده نثار.نظامی.- خامه محبت شمامه ؛ قلمی که از دوستی و رفاقت خوشبو باشد. ( ناظم الاطباء ).
- شمامه عنبر ؛ آن است که عنبر را در مشک طلا یا نقره بگدازندو آنرا در دست دارند می بویند. ( آنندراج ).
- شمامه کافور ؛ دستنبویه که از کافور باشد : و وی می نبشت صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی... و صد شمامه از کافور... ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296 ). تختی همه از زر بود... هر پاره یک گز درازی و گزی خشکتر پهنا و بر آن شمامه های کافور و نافه های مشک و پاره های عود و عنبر. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 550 ). گرد بر گرد این نرگسدانهای سیم طبق زرین نهاده همه پر عنبر و شمامه های کافور. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403 ).