صفیری

معنی کلمه صفیری در لغت نامه دهخدا

صفیری. [ ص َ ] ( ص نسبی ) ( حروف... ) رجوع به صفیره شود.
صفیری. [ ص َ ] ( اِخ ) رجوع به صفیری جونپوری شود.
صفیری. [ ص َ ] ( اِخ ) ابن مولانا دیلمی یکی از شعرای ایران و از اهالی قزوین است. از اوست :
ز پیام من جوابی نشنیده قاصد اما
دهدم به این تسلی که ندیده ام هنوزش.( قاموس الاعلام ترکی ).
صفیری. [ ص َ ] ( اِخ )جونپوری. از شعرای هندوستان و از مردم جونپور است. آذر بیگدلی از تقی اوحدی آرد: وی با عدم رجولیت کدخدا شده و از طعنه مردم زن و خود را کارد زده کشت و گوید: بزعم فقیر صاحب این مطلع باید شعر بسیار داشته باشد به هر حال این مطلع از او است که بنظر رسیده :
ز عشق زادم و عشقم بکشت زار دریغ
خبر نداد به رستم کسی که سهرابم.( آتشکده آذر ذیل شعرای هندوستان ).و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.

معنی کلمه صفیری در فرهنگ فارسی

جونپوری

جملاتی از کاربرد کلمه صفیری

داغ دل خوش، که صفیری به خراش جگرم دوش در حلقهٔ مرغان گرفتار زدند
پی مرغ وصل تو باشد صفیری چو شبهای هجران برآید نفیرم
من که از زاغ وزغن صائب خجالت می کشم بانواسنجان قدسی هم صفیری چون کنم
بس که گشتم ناتوان، هرگه صفیری می‌کشم از دل مجروح، پنداری که تیری می‌کشم
شه صفیری زد بتندی بر پرستاران و گفت دزد غیبی آمده است اینجا ندانم از کجا
چو شنید مرغ جانم ز نوای نی صفیری ز دیار تن زمانی به جوار آشیان شد
ما بستهٔ دامیم پی رشک، صفیری از ما برسان حلقهٔ مرغان حرم را
حزین از ناله عاشق تسلی می شود عاشق اسیران را صفیری می زنم، از شاخسار دل
ناگهان آمد صفیری ز آشیان سدره‌اش گرد بال افشاند و مرغ سدره شد زین خاکدان
دل شور برآورد ز آسوده مزاجان زاشفته صفیری که در آن زلف دوتا زد