آفرین کردن

معنی کلمه آفرین کردن در فرهنگ معین

( آفرین کردن ) ( ~. کَ دَ ) (مص ل . ) ۱ - طلب آمرزش کردن ، آمرزش خواستن .۲ - تعریف کردن ، ستودن .

معنی کلمه آفرین کردن در ویکی واژه

آفرین‌کردن
ستایش کردن، تحسین کردن.
طلب آمرش کردن، آمرزش خواستن. تعریف کردن، ستودن.

جملاتی از کاربرد کلمه آفرین کردن

داد تا بر وی آفرین کردند با تن کشتگان دفین کردند
و پیادگان بدان قوّة ببرج بررفتن‌ گرفتند بکمندها، و کشتن کردند سخت عظیم، و آن ملاعین هزیمت شدند و غلامان و پیادگان باره‌ها و برجها را پاک کردند از غوریان و بسیار بکشتند و بسیار اسیر گرفتند و بسیار غنیمت یافتند از هر چیزی. و پس از آن که حصار ستده آمد، لشکر دیگر اندر رسید و همگان آفرین کردند که چنان حصاری بدان مقدار مردم ستده شده بود.
قوله تعالی: «وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلی‌ یُوسُفَ آوی‌ إِلَیْهِ أَخاهُ» ای ضمّ الیه اخاه، یقال آویت فلانا بالمدّ اذا ضممته الیک، و اویت الیه بقصر الالف لجأت الیه. و چون برادران یوسف از کنعان بیرون آمدند و بنیامین با ایشان همراه او را گرامی داشتند و خدمت وی کردند و بهر منزل که رسیدند جای وی میساختند و طعام و شراب بر وی عرضه میکردند تا رسیدند بیک فرسنگی مصر و یوسف آنجا مرد نشانده بود تا از آمدن ایشان او را خبر کند، کس فرستاد و یوسف را خبر کرد که آن ده مرد کنعانی باز آمده‌اند و جوانی دیگر با ایشانست که او را مکرّم و محترم می‌دارند، یوسف بدانست که بنیامین با ایشانست، بفرمود تا سرای وی بیاراستند و آئین بستند و تخت بنهادند و امرا و وزرا و حجّاب و سروران و سرهنگان هر کسی را بجای خویش بخدمت بداشتند و یوسف خود را بیاراست، تاج بر سر نهاد و بر تخت ملک بنشست، چون برادران در آمدند بر پای خاست و همه را ببر اندر گرفت و پرسش کرد و پیش خود بنشاند، روی با بنیامین کرد و گفت ای جوان تو چه نامی؟ گفت بنیامین و بر پای خاست و بر یوسف ثنا گفت و آفرین کرد هم بزبان عبری و هم بتازی، آن گه گفت پدرم این نام نهاد که گفتم، امّا چون عزیز را دیدم نام من آن بود که وی فرماید، یوسف گفت فرزند داری؟ گفت دارم. گفت چه نام نهادی فرزند را؟ گفت یوسف. گفت چرا نام وی یوسف کردی؟ گفت از بهر آنک مرا برادری بود نام وی یوسف و غایب گشت اکنون این پسر را یوسف خواندم تا یادگار او باشد. یوسف زیر برقع اندر بگریست و زمانی خاموش گشت. آن گه گفت طعام بیارید ایشان را، شش خوان بیاوردند آراسته و ساخته با طعامهای الوان، یوسف گفت هر دو برادر که از یک مادرید بر یک خوان نشینید، دو دو همی نشستند و بنیامین تنها بماند. یوسف گفت تو چرا نمی‌نشینی، بنیامین بگریست گفت شرط هم خوانی هم مادری کردی و مرا برادر هم مادر نیست و آن کس که هم مادر من بوده حاضر نیست، نه زندگی وی مرا معلوم تا بجویمش، نه از مردگی وی مرا خبر تا بمویمش، نه طاقت دل بر فراق نهادن، نه امید وصال داشتن و نه آن پدر پیر را در محنت و سوگواری دیدن و نه بچاره وی رسیدن. یوسف روی سوی برادران کرد، گفت چون تنهاست او را فرمان دهید تا با من بر خوان نشیند، برادران همه بر پای خاستند و عزیز را آفرین کردند و گفتند اگر تو او را با خود بر خوان نشانی ذخیره‌ای عظیم باشد او را و شرفی بزرگ موجب افتخار و سبب استبشار و نیز شادی باشد که بدل آن پیر محنت زده اندوه مالیده رسانی، پس یوسف او را با خود بر خوان نشاند. یوسف دست از آستین بیرون کرد تا طعام بخورد، بنیامین دست یوسف بدید دمی سرد برآورد و آب از چشم فرو ریخت و طعام نمی‌خورد، یوسف گفت چرا طعام نمی‌خوری؟ گفت مرا طبع شهوت طعام خوردن نماند، بعد از آنک دست و انگشتان تو دیدم که سخت ماننده است بدست و انگشتان برادرم، یوسف کانّه و العزیز تفّاحة شقّت بنصفین.
چون شاهزاده عنان مرکب باز کشید، کنیزک به ویرانه در آمد و غولانی را که مسکن و ماوی در آن موضع داشتند، آهسته گفت که آمدم و شاهزاده ای آوردم که شحم و لحم او بغایت نازک و نظیف و اجزا و اعضای او عظیم لذیذ و لطیف باشد. غولانی که در آن جای بودند، بر وی آفرین کردند و گفتند: مرحبا بک و بما فعلت. به تعجیل بیرون رو و او را استمالت ده تا نگریزد و سلاحهایش بستان تا با ما نیاویزد. شاهزاده به قوت حس سمع، مناجات ایشان بشنید. از بیم بر خود بلرزید و در وقت، عنان بگردانید. کنیزک از ویرانه بیرون آمد. شاهزاده را دید که اسب می تاخت. بر اثر او بشتافت و در پس اسب او جست و در فتراک او نشست و سخن در پیوست که کجا می روی و از صحبت من چرا احتراز می کنی؟ شاهزاده گفت: رفیقی ستیزه کار دارم و به هیچ نوع از صحبت او خلاص نمی یابم. از بیم او با تو توقفی نمی توانم کرد. مصلحت آن بود که نزدیک او روم و تحری رضای او طلب کنم. کنیزک گفت: رفیق بد را به واسطه مال در جوال توان کرد و خشونت طبع و سو خلق او را که زهر عیش شیرین بود به سیم، تریاق توان ساخت. شاهزاده گفت: به مال و منان در بند امتثال نمی آید که او از مال، مستغنی است. کنیزک گفت: شفیعان محترم و امینان محرم انگیز تا به طریق تلطف، تشفع در میان آرند، باشد که خلاص و استخلاص روی نماید. شاهزاده گفت: شفاعت در موقع قبول نمی افتد. کنیزک گفت: به قوت بازو و شوکت لشکر و هیبت سلطنت، از خود دفع کن. شاهزاده گفت: به قوت بشریت و حیلت انسانیت، مقاومت متصور نیست. کنیزک گفت: چون صورت واقعه چنین است، دست در حلقه باب تضرع و زاری زن و از حضرت و از حضرت ربوبیت مدد خواه تا نصرت الهی و عون پادشاهی به رعایت لطف و عنایت کرم، شر او منقطع گرداند. شاهزاده آب در دیده بگردانید و در سر با عالم الاسرار گفت: یا من یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء. ای قادری که به واسطه لعاب عنکبوت، مبارزان عرب را دست طلب بربستی و ای قاهری که به زخم نیش پشه ای، دود از دودمان نمرود به آسمان رسانیدی. اگر بدرقه عنایت و هدایت تو اعانت نکند، غوایت و ضلالت، دمار از من برآرد.
جهانیان بشنیدند و آفرین کردند زهی نزاری قلّاشِ رندِ عاشقِ مست
هر کجا مطرب ز نظم محتشم خواند این غزل آفرین کردند بر طبع سخن پرداز او
ببوسیده سر و دستش برادر سران هم آفرین کردن یکسر
چو دیدند آن دو مه را هر دو بی شک به ایشان آفرین کردند یک یک
جمله ندما و وزرا بر وی آفرین کردند و گفتند:
خطاب طلعت تو نامه زمین کردند فرشتگان همه بر رویت آفرین کردند