معنی کلمه آوخ در لغت نامه دهخدا
بدرد دل آوخ که بریان شوند
چه بر حال من زار گریان شوند.فردوسی.گفت آوخ ! بفریفت مرا آنکه پدر ما را فریفت. ( مجمل التواریخ ).
زدم ز عشق رخش پیش از این هزار نوا
کنون ز خار خطش میزنم هزار آوخ
بدود دوزخ پوشیده عارضی چو بهشت
بهشتئی که دلم تفته داشت چون دوزخ.سوزنی.تهدید تیغ میدهد آوخ کجاست تیغ
تا چون جلیس دست بگردن درآورم.خاقانی.جهان دست جفا بگشادآوخ
وفا را زور بازوئی نمانده ست.خاقانی.گفت آوخ بعد هستی نیستی
گفت جرمت آنکه افزون زیستی.مولوی.ما کشته نفسیم و بس آوخ که برآید
از ما بقیامت که چرا نفس نکشتیم.سعدی.آوخ که چو روزگار برگشت
از من دل و صبر و یاربرگشت.سعدی.- آوخ کردن ؛ تأوّه. ( زوزنی ).
|| ( اِ ) نصیب و قسمت :
از تو پیش که و کجا نالم
کآوخم از تو جز غم دل نیست ؟شهید قمی ( از فرهنگ جهانگیری ).
آوخ. [ وُ ] ( اِخ ) نام کوهی است بسرحد غربی ایران ، میان لادین و مرغاب ، نزدیک کوه ماهی هلانه و کوه مورشهیدان.
اوخ. ( اِ صوت )آوازی که هنگام درد کشیدن برآرند. || ( عامیانه ) در تداول کودکان جراحت. ریش : دستم اوخ شده.