بازوئی

معنی کلمه بازوئی در لغت نامه دهخدا

بازوئی. ( اِ ) رجوع به بازویی شود.

جملاتی از کاربرد کلمه بازوئی

تصدقت گردم: بعد از آن که این جانثار در محروسه اصفهان از رکاب مبارک رخصت یافت، سپاهی که همراه فدوی بودند و جمعیتی که از یزد و کرمان ابوابجمع فرمودند، همواره یا مراحل بعیده را بپای خود پیاده پیموده اند، یا در محاصره قلاع و محاربه و نزاع بسر برده، با وجود سردی هوا و شدت برف و سرما، شب و روز در چادر و صحرا زیسته و در تنگ عیشی صابر و در جنگجوئی ثابت بوده تا حال اتفاق نیفتاده که بیکار باشند. حالا نیز منتظر برخاستن برف و رستن گیاهند که ان شاءالله تعالی تا هنگام رسیدن عساکر کلیه از عراق و آذربایجان باز در این جا بیکار نباشند و بعون الهی و طالع شاهنشاهی بهر سمت که مناسب تر افتد دست و بازوئی گشایند. تا چه کند قوت بازوی شاه
چرا تا زر و داروئیت هست از درد بخروشی چرا تا دست و بازوئیت هست از کار و امانی
موبد دویم «خسته» را آرزومندم، و دوستان بی دستان تیتال پاس اندیش پیمان و پیوند. آن داستان دوئی و افسون ما و توئی، که روزی دو از آشوب... زادان هیچ نژاد، در میان فرزندان و خویشان من افتاد، همه را گاو خورد و باد برد. رنگ های رفته از گمارش جام همرنگی، یکتائی بر وی آمد و آب های رفته از پیرایش و پرداخت به خوی خداوند بی انباز و دارای... در هر چه من و فرزندان و دوستان و خویشاوندان راست فرزندی هنر است، و بر همگان به پائی بی لغزش و بازوئی زبردست... فرمان گر برادروار خطر و خسته ایستاده و نشسته، چنگ در چنگ یکدیگر کرده کار اندیش باغ و درخت باشید، و پاس فرمای کاخ و رخت. اگر رشک پیشه بد پسند از اینجا کاغذ پرانی کند، یا در آنجا زشت اندیشه ناخردمند، بد زبانی، گوش پراکن، هوش در چین، خاک انگار و باد شمار.
تیغ بی بازوئی نزد کس را جسم بی جان نرفت هیچ بپا
نی نی به زرق مهرهٔ مارم دگر مبند بر بازوئی که نام خسانش نگاشتی
سزاست آنچه دل از دست طره تو کشد که کرد بیخبر آهنگ سخت بازوئی
عشوهٔ غلب شده بر محتشم آری چکند ناتوانی چنین خصم قوی بازوئی
چو بازوئی نداری چون کنم من که شک را از دلت بیرون کنم من
ازو هر بازوئی ز آهن ستونی ز تیشه بیستون پیشش زبونی
ابروی او که ز چشمم نرود پیوسته نه کمانیست که شایسته ی هر بازوئیست