روان اندرو کشتی وخیره مانده ز پهنای او دیده آشناور
چنان رود خون بد که بر کوه و دشت سوار آشناوار بر خون گذشت
بی خیل تاشی گل خلقت نسیم را با هر دماغ در نگرفت آشناوشی
آن آشناوشی که خیالست نام او در موج خون چو دیده من آشناور است
اجل بازو زنان هرسو همی شد بخون اندر ، چو مرد آشناور
خیالت آشناور شد در آب چشم من گویی چه واجب آشنایی را چنین در خون ما رفتن
گفت نتوان گوهر توحید آوردن بدست جز دلی در بحر عرفان آشناور داشتن
بدری همچو گرگ دیوانه پوست بر آشناو بیگانه
دیگر آنک چون روح را بخلافت میفرستم و ولایت میبخشم و مدتی است تا آوازه «انی جاعل فیالرض خلیفه» در جهان انداختهام جمله دوست و دشمن آشناو بیگانه منتظر قدوم او ماندهاند او را با عزاز تمام باید فرستاد. مقربان حضرت خداوندی را فرمودهام که چون او بتخت خلافت بنشیندجمله پیش تخت او سجده کنید باید که اثر اعزاز و اکرامها بر وی ببینند تا کار در حساب گیرند.
و تو این مزاج داری و سخن تو بر هنر تو راجح است، و شیر بحدیث تو فریفته شد. و گویند که «در قول بی عمل و منظر بی مخبر و مال بی خرد و دوستی بی وفا و علم بی صلاح و صدقه بی نیت و زندگانی بی امن و صحت فایده ای بیشتر نتواند بود. و پادشاه اگر چه بذات خویش عادل و کم آزار باشد چون وزیر جائر و بدکرداری باشد منافع عدل و رافت او از رعایا برید گرداند، چون آب خوش صافی که در وی نهنگ بینند، هیچ آشناور، اگر چه تشنه و محتاج گذشتن باشد، نه دست بدان دراز یارد کردن نه پای دران نهاد. »