معنی کلمه آزادي در لغت نامه دهخدا
به آزادی است از خرد هر کسی
چنان چون ننالد ز اختر بسی.فردوسی.جانت آزادی نیابد جز بعلم و بندگی
گر بدین برهانْت باید رو بدین اندر نگر.ناصرخسرو.آزادی اندر بی حاجتی است. ( کیمیای سعادت ).
آزادی آرزوست مرا دیر سالهاست
تا کی ز بندگی ، نه کم از سرو و سوسنم.عمادی شهریاری. || جدائی. دوری :
ز مهر خویش جز شادی نبینم
که از پیروزی آزادی نبینم .؟ || رهائی. خلاص. || آزادمردی. || شادی. خُرّمی. خشنودی.رضا :
بدو گفت شاه ای زن کم سخن
یکی داستان گوی با من کهن
بدان تا بگفتار تو می خوریم
بمی درد و اندوه را بشکریم
بتو داستان نیز کردم یله
از این شاهت آزادی است ار گله
زن کم سخن گفت آری نکوست
هم آغاز و فرجام هر کار از اوست.فردوسی.تا دلم نستدی نیاسودی
چون توان کرد از تو آزادی ؟فرخی.خداوندا بدین مایه بکردم بر تو استادی
نه زآن گفتم من این کز تو پدر را نیست آزادی.فرخی.سپهبد فرستاد نامه بشاه
ز پیروزی و کار آن رزمگاه
ز رزم نریمان یل روز کین
وز آزادی شاه توران زمین.اسدی.که داند گفت چون بد شادی ویس
ز مرد چاره گر آزادی ویس.( ویس و رامین ).نشسته ویس چون خورشید بر تخت
هم از خوبی به آزادی هم از بخت.( ویس و رامین ).چو فغفور بنهاد در کاخ پای
بیامد سر خادمان سرای
ز گرشاسب آزادی آورد پیش
همان نیز خاتون ، زاندازه بیش
که بر ما ز تو مهر به داشته ست
پس پرده بیگانه نگذاشته ست.اسدی.ترا روز برنائی و شادی است
ز بختت بصد گونه آزادی است.شمسی ( یوسف و زلیخا ).ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید.مولوی.آنکه زو هر سرو آزادی کند
قادر است ار غصه را شادی کند.مولوی.جَستن چشم راست از شادی
خبرت گوید و ز آزادی.اوحدی. || خوشی. استراحت :
ای جهانی ز تو به آزادی