بسالت. [ ب َ ل َ ] ( ع مص ) مأخوذ از تازی شجاعت. ( اقرب الموارد ). شجاعت و دلیری. ( غیاث ) ( فرهنگ نظام ). شجاعت و دلاوری و بی پروایی. ( ناظم الاطباء ) : فضیحت آن اقوام و بسالت آن مقام دید که عرصه زمین به عفاریت انس... موج میزد. ( ترجمه تاریخ یمینی ) بعد از چند روز بی محابا و درنگ برخلاف راه رای و فرهنگ خنگ بسالت به میدان جنگ رانده تا پای قلعه عنان بازنکشیدند. ( دره نادره چ شهیدی ، 1341 هَ. ش. ص 290 ). و رجوع به بسالة شود. بسالة. [ ب َ ل َ ] ( ع مص ) شجاعت.( اقرب الموارد ). شجاعت و دلیری. ( غیاث اللغات ). شجاع و دلیر گردیدن. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). سخت دلیر شدن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ). شجاعت و دلاوری و بی پروایی. ( ناظم الاطباء ). دلیر شدن در سختی. و رجوع به بسالت شود. || کراهت. ( اقرب الموارد ).
اما بعد بر پیشگاه اعتاب مستطاب اعلی، جناب عرش مآب، قدس نصاب، قدرت و شوکت انتساب، ملک خدای عدل فزای، حکمروای ظلم زدای، شهریار کشورستان، شاهنشاه شاه نشان، آفتاب ملک و دولت، آسمان باس و صولت معزالدوله والدین، مجن الاسلام والمسلمین، سلطان البرین و خاقان البحرین، خداوند بخت و تخت و افسر، عم اعظم اکرم افخم تاجور، سلطان محمود خان، لازالت عماد دولته عالیه و اعلام شوکته سامیه معروض و مرفوع میدارد که دیرگاهی بود که این مخلص خالص الفواد را دیده امید و امل بمفاوضات آن حضرت گردون محل، روشنائی نیافته و آفتاب الطاف عم تاجدار، بر ساحت احوال مخالصت شعار نتافته، راه آمد و شد عرایض و مفاوضات بکلی مسدود بود و از هیچ باب طریف نجاح و سبیل تفحتی مشهود نمیشد. ازین رهگذر خاطر ارادت ذخایر زایدالوصف آشفته بود و غنچه دل عقیدت منزل به هیچ باد صبا و نسیم سحر شکفته نمیگشت، تا در این اوقات از احسن اتفاقات امر سلم و التیام دو دولت ابد فرجام، سمت حصول و انجام یافت و آنچه مکنون و مکمون ضمیر صداقت سمیر بود، از پرده غیب جلوه ظهور نمود و عالیجاه رفیع جایگاه، جلادت و ارادت آگاه، بسالت و نبالت همراه، صداقت و صرامت پناه، مقرب الحضرت العلیه، قاسم خان سرهنگ پیادگان نظام از درگاه اشرف اسنی بخرگاه امجد اعلی روانه میشد، این مطلب رااحسن وسایط و اقرب وسایل دیده بتحریر این ذریعه ارادت و ودیعه مبادرت ورزید وضمنا بعرض اعتاب سلطنت مآب میرساند که: مجاهد این خالص الفواد در پاس حدود دو دولت قوی بنیاد و مساعی جمیله که ر اتفاق و اتحاد این دو حضرت شوکت نهاد نموده، البته از خارج بعرض عاکفان اعتاب جلال رسیده و معلوم فرموده اند که این مخلص در خدمات حضرتین بی تفاوت، لازمه کوشش و اهتمام دارد و مابین عم و پدر در راه و رسم فرمان وطاعت؛ فرق و تفاوت نمیگذارد و خود را درین سرحد که متوقف و متمکن است گماشته حکم هر دو دولت میداند و برداشته لطف دو حضرت میخواند و در همین سال خجسته فال سعی و تلاشی که در امر مصالحه دولتین و رفع فساد مملکتین نمود و سبقتی که در گفتگو از این طرف و آدمی که بالابتداء از این دولت بازنه الروم فرستاد، یقین است که تا حال معروض و اقفان درگاه اقبال شده است و صدق نیت و خلوص عقیدت و صفای قلب و صلاح جوئی اولیای این دولت از همین رسل و رسایل که بارزنه الروم رفته و آمده وسبقت ها و محبت ها و بی مضایقه گی ها که از این طرف بعمل آمده چنان نیست که بر رأی ممالک آرای همایون ظاهر نشده باشد. اوضاع واقعه مدینه ارزنه الروم هم، لاشک تاحال بر ضمیر منیر آفتاب، تاثیر اعلی پوشیده و پنهان نخواهد بود.
سرانجام، خواجه بزم رسالت، بفارس دشت بسالت فرمود: که یا علی اعجب الناس ایمانا و اعظمهم ثوابا قوم یکون فی آخرالزمان لم یلحقوا النبی ص و حجب عنهم الحجه فآمنوا بسودا علی بیاض.
به آن نوباوه باغ رسالت به آن یکتای میدان بسالت
زان باده که ساقی بدلم ریخته خم خم جمشید نکرده است بسالت به بسیلی
پس او نیز زمامِ استسلام بدستِ او تسلیم کرد که اگر برین که گفتم، چیزی بیفزایم و در نقضِ عزایمِ او مبالغتی بیش ازین نمایم، لاشکّ که بتهمتی منسوب شوم و بوصمتِ خیانتی موصوف گردم، وَ اِنَّ کَثِیرَ النُّصحِ یَهجُمُ عَلَی کَثِیرِ الظِّنَّهَٔ . گاوپای را رایِ بر آن قرار گرفت که هزار دیوِ دانا بگزیند که هر یک هزار دامِ مکر دریده باشند و بسیار زاهدان را پس از کمرِ طاعت زنّارِ انکار بر میان بسته و بسی عابدان را از کنج زاویهٔ قناعت در هاویهٔ حرص و طمع اسیرِ سلاسل وسواس گردانیده، این همه را حشر کرد و بجوارِ آن کوه رفت که صومعهٔ دینی بر آنجا بود. یکی را که بجراءت و بسالت معروف دانست، برسمِ رسالت پیشِ دینی فرستاد که من پیشوا و مقتدایِ دیوان جهانم، استراقِ سمع از فرشتگانِ آسمان میکنم. فَأَتبَعَهُ شِهَابٌ ثَاقِبٌ در شأن من آمدست، اضلالِ سالکانِ زمین کار منست، وَ اِنَّ الشَّیَاطِینَ لَیُوحُونَ اِلَی اَولِیَائِهِم در حقِّ گماشتگانِ من نزول کردست، من بمنزلِ مزاحمتِ تو چگونه فروآیم ؟ تو آمدهای و عرصهٔ دعویِ دانش بگامِ فراخ میپیمائی و جهانیان را باظهارِ تورّع و امثالِ این تصنّع سغبهٔ زرق و بستهٔ فریبِ خویش میکنی و میخواهی که چهرهٔ آراستهٔ دولت و طرهٔ طرازندهٔ مملکتِ ما را مشوّه و مشوّش گردانی. اکنون من آمدهام تا ما را ملاقاتی باشد و بمحضرِ دانشوران و مجمعِ هنرنمایانِ عالم از علماءِ فریقین و عظماءِ ثقلین میانِ ما مناظره رود تا اندازهٔ سخندانی از من و تو پیدا آید. دیو این فصل یاد گرفت و برفت، چون بخدمت دینی رسید. شکوه و مهابتِ او دیو را چنان گرفت که مجالِ دم زدن نیافت، کَاَنَّهُ عَرَتهُ بَهَتَهٌٔ اَو اَخَذَتهُ سَکتَهٌٔ . دینی ازو پرسید که تو کدام دیوی و بچه کار آمدهای؟ گفت: از دیوِ گاوپای که بپایانِ این کوه با لشکرِ انبوه از مردهٔ عفاریتِ شیطان و عبدهٔ طواغیتِ طغیان فرو آمدست و پیغامی چند بر زبانِ من فرستاده ، اگر اشارت رود، ادا کنم. دینی اجازت داد . دیو هرچه شنیده بود ، باز گفت. دینی گفت : برین عزم که دیوِ گاوپای آمد و پای در این ورطهٔ خطر نهاد ، خر در خلاب و کبوتر در مضراب میراند و بخت بد اَرَی قَدَمَکَ اَرَاقَ دَمَکَ بروی میخواند ، مگر ارادتِ ازلی ازالتِ خبث شما از پشت زمین خواستست و طهارتِ دامن آخر الزّمان از لوثِ وجودِ شما تقدیر کرده و زمانِ افسادِ شیاطین در عالمِ کون و فساد برآورده اکنون چون چنین میخواهی ، ساخته باش این مناظره و منافره را و اگرچه بهرهٔ من از عالمِ لدنّیّت علمی زیادت نیامدست و از محیطِ معرفتِ نامتناهی براسخِ قدمانِ نبوت و ولایت بیش از قطرهٔ چند فیضان نکرده ، وَ مَا اُوتِیتُم مِنَ العِلمِ اِلَّا قَلِیلاً ، اما از علم آنقدر تخصیص یافتهام که از سؤال و جوابِ او در نمانم و از کمزنانِ دعوی ، مهرهٔ عجز باز نچینم ، اِن تَکُ ضَبّاً فَأِنّی حِسلُهُ. فرستاده باز آمد و جوابها بیاورد. گاوپای پرسید که هان چگونه یافتی دینی را و بر ظاهر و باطنش چه دیدی که از آن بر نیک و بدِ احوال او استدلال توان کرد ؟ گفت : او را با لبی خشک و چشمی تر و روئی زرد و جثّهای لاغر و هیأتی همه هیبت و شیمتی همه لطافت یافتم ، کلماتی درشت در عبارتی نرم میراند و مرارتِ حق را بوقتِ تجریع در ظرفِ تقریع بانگبینِ تلطّف چاشنی میدهد.
تو میگوئی که که: من ما هم، ولیکن من مسکین ندیدم جز بسالت
در جبلت جلالت او را بود با رسالت بسالت او را بود
عاجزان را بشکند کوپال، بخ بخ زین رشادت زیردستان را کند پامال، آوخ زین بسالت
خرسندم اگر سال بسالت بینم در عمر اگر شبی خیالت بینم
اما درین عهد میمون مسعود که چاکران اعتاب این دو دولت و حافظان اطراف این دو مملکت را در بین کمال مهر و خوشی اسباب رنجش و ناخوشی فراهم آمد و یک چند آثار آشوب و اطوار ناخوب در بعضی از ثغور بظهور رسید، باز فضل جناب باری یاری کرد و باطن پاک خواجه انام یاوری و مددکاری نمود تا بحسن تدبیر اولیای دولتین رفع نزاع و خلاف بین الحضرتین بعمل آمد و سلم و اسلام و امن و امان دیگر باره موافق و معانق شدند. نوایر جنگ و کین که در ممالک مسلمین مضطرم و متقد بود، منطقی و منفقد گردید وکلفت ها بالفت و کاوش ها بسازش مبدل گشت. اسم تخالف از میان رفت، رسم تحالف در میان آمد، جنگ و نفاق رخت سفر بست، صلح و وفاق تشریف قدوم داد. ادای رسوم تهنیت از دو جانب لازم افتاد و تجدید عهد مراسلت بر دو حضرت واجب آمد. لهذا درین عهد خجسته و زمان فرخنده که طرح عشرت افکنده و بیخ غم ها برکنده بود، عالیجاه رفیع جایگاه جلادت و ارادت پناه، بسالت ونبالت همراه، صداقت و صرامت انتباه، مقرب الحضرت العلیه قاسم خان سرهنگ پیاده نظام را که تربیت یافته این دولت ابد دوام و تجربت کرده خدام بلند مقام است، از طرف دوستانه این دولت بجانب ملوکانه آن حضرت ارسال و بنظم سلک و ربط عقد این نامة محبت ختامه تجدید عهود و مراودات قدیمه و تاکید رسوم معاهدات قویمه نموده و ضمنا نگاشته خامة مودت علامه میسازد که اگر چه این چندگاه نفاقی ظاهر در میانه سرحدداران بهم رسید بحمدالله وفاقی باطن دوستداران بود که با وصف آن ایام خلاف را مجال امتدادی نمیشد و شعله مصاف را مکان اشتدادی نمیبود، بل بمنزله شعله خار بود که بتندی سرکشی کند و بزودی خاموشی پذیر و کفی بالله شهیدا که معتقد محب مهجور جز این نیست که این خود از جانب قدس عزت مبنی بر این نکتة حکمت بود که مستظلان این دو دولت که این خود از جانب قدس عزت مبنی بر این نکتة حکمت بود که مستظلان این دو دولت بی زوال را که سالیان دراز در مهد امن بوده و در ظل فضل آسوده اند، نسیان و غفلتی که لازم ازمان راحت و دوام فراغت است طاری نگشته، نوع آگاهی و فرط انتباهی حاصل شود که قدر امن و رفاه دانند و شکر و حمداله کنند و جنس التیام دولتین اسلام را که بنقدجان خریدار آیند و من بعد نعمت موالات را بقلب مبالات از کف ندهند. علم الله تعالی که این دوست صادق الولا بملاحظه همین دقایق و نکات لسانا و جنانا از آنچه رفته و گذشته است باکمال تسلیم و رضا در گذشته خواست خدا را هرچه بوده و شده عین خیر و صلاح کل میداند و خاطر خود را کیف ماکان بواقعات ایام ماضی خورسند و راضی میدارد و حال و بالفعل بقدر مثقال و ذره و مقدار خردل و قطره از آن دولت پایدار گله و شکوه در دل ندارد؛ سهل است که قبل ازین هم مهر و برادری آن دوست اعلی گهر، گنجایش چیز دیگر در دل مهر منزلت محبت پرور نگذاشته بود و الان کماکان مهر مهر آن برادر را از قلب مودت جلب برنداشته، محبت و اخوت آن جناب اعلی را با تمام مال و ملک دنیا برابر میشمارد و این واقعات جزئیه را در جلب آن گوهر عزیز بسیار بی وقع و ناچیز دیده به هیچ وجه در نظر اعتنا نمیآرد.