استقصاء.[ اِ ت ِ ] ( ع مص ) جهد تمام کردن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ). کوشش تمام کردن. ( منتهی الارب ). سعی و کوشش بسیار. ( غیاث ). || طلب نهایت چیزی کردن. ( غیاث ). || به نهایت چیزی رسیدن. ( منتهی الارب ) ( غیاث ). تقصی. به غایت رسیدن. به پایان رسیدن. به قصوای امری رسیدن. احاطه بشی یافتن. نیکو نگریستن : تعدید؛ به استقصا چیزی شمردن. تعمیق ؛ به استقصانگرستن. ( تاج المصادر بیهقی ). مثال داد تا اسباب و ضیاع که مانده بود از نوشتکین خاصه به استقصاء تمام بازنگریستند بحاضری کدخدا و دبیرش محمودک و دیگر وکیلان. ( تاریخ بیهقی ص 543 ). محال بود استقصاء زیاده کردن. ( تاریخ بیهقی ص 668 ). کوشک مسعودی راست شده بود چاشتگاهی برنشست و آنجا رفت و بگشت و به استقصا بدید. ( تاریخ بیهقی ص 508 ). در آن دیار هم شرایط بحث و استقصاء هرچه تمامتر بجای آوردم. ( کلیله و دمنه ). غدرزنان بی نهایت است و عقل از احصاء و استقصای آن عاجز. ( سندبادنامه ). گفت آنچنانکه تو گفتی طایفه ای حسد بردند و به خیانت متهم کردند. ملک دام ملکه در کشف حقیقت آن استقصا نفرمود. ( گلستان ). || سختگیری در محاسبه. دقت بسیار در حساب. جزورسی. ( غیاث ): خواجه وی را بنشاند و گفت دانسته ای که ترا حساب چندین بود و مرا در اینکه سوگند گرانست که در کارهای سلطانی استقصاء کنم... تا دل بد نداری. ( تاریخ بیهقی ص 269 ). و غلامانش را بجمله بسرای ما فرست تا با ایشان استقصاء مالی که بدست ایشان بوده است بکنند و بخزانه آورند. ( تاریخ بیهقی ص 235 ). و سیم کافی ناصح که خراج و جزیت... بطور استقصاء بستاند. ( کلیله و دمنه ). چو عمر دادی دنیا بده که خوش نبود بصد خزینه تبذّر بدانگی استقصا.خاقانی. || بخل. ( غیاث ). || به غایت رسانیدن. به نهایت رسانیدن. به پایان رسانیدن. - استقصاء در مسئله ای ؛ بغایت آن رسیدن : استقصی فی المسئلة؛ ای بلغ الغایة. ( منتهی الارب ). الاستقصاء بالصاد المهملة؛ عند اهل المعانی هو من انواع اطناب الزیادة و هو ان یتناول المتکلم معنی فیستقصیه فیأتی بجمیع عوارضه و لوازمه بعد ان یستقصی جمیع اوصافه الذاتیة بحیث لایترک لمن یتناوله بعده فیه مقالاً. قال ابن ابی الاصبع و الفرق بین الاستقصاء و التتمیم و التکمیل ان التتمیم یرد علی المعنی الناقص فیتممه و التکمیل یرد علی المعنی التام فیکمل اوصافه و الاستقصاء یرد علی المعنی التام فیستقصی لوازمه و عوارضه و اوصافه و اسبابه حتی یستوعب جمیع ما تقع الخواطر علیه فلایبقی لاحد فیه مساغ. مثاله قوله تعالی : اءَیود احدکم ان تکون له جنة. ( قرآن 266/2 ). فانه لو اقتصر علی جنة لکفی و لم یقتصر حتی قال فی تفسیرها: من نخیل و اعناب فان مصاب صاحبها بها اعظم. ثم زاد: تجری من تحتها الانهار، متمماً لوصفها بذلک. ثم کمل وصفها بعد التتمیمین فقال : له فیها من کل الثمرات. فاتی بکل ما یکون فی الجنان ثم قال فی وصف صاحبها: و اصابه الکبر. ثم استقصی المعنی فی ذلک بما یوجب تعظیم المصاب بقوله بعد وصفه بالکبر: و له ذریة، و لم یقتصر حتی وصفها بالضعفاء ثم ذکراستیصال الجنة التی لیس بهذا المصاب غیرها بالهلاک فی اسرع وقت حیث قال : فاصابها اعصارٌ و لم یقتصر علی ذکره للعلم بانه لایحصل به سرعةالهلاک فقال : فیه نار ثم لم یقف عند ذلک حتی اخبر باحتراقها لاحتمال ان یکون النار ضعیفة لاتفی احتراقها لما فیها من الانهار و رطوبة الاشجار. فاحترس عن هذا الاحتمال بقوله : فاحترقت. فهذا احسن استقصاء وقع فی القرآن و اتمه و اکمله. کذا فی الاتقان فی نوع الاطناب - انتهی. ( کشاف اصطلاحات الفنون ).
معنی کلمه استقصاء در فرهنگ معین
(اِ تِ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) کوشش تمام کردن . ۲ - (اِمص . ) پی جویی ، تفحص .
معنی کلمه استقصاء در دانشنامه آزاد فارسی
اِستِقصاء (در لغت به معنی به نهایت رسانیدن و یکایک طلب کردن) در اصطلاح بدیع، بیان کردن همۀ اقسام و شقوق چیزی، چنان که مطلبی ناگفته نمانَد: دو کس چَه کنند از پی خاص و عام/یکی نیک محضر، یکی زشت نام/یکی تا کند تشنه را تازه حلق/یکی تا به گردن دراُفتند خلق (سعدی)
معنی کلمه استقصاء در ویکی واژه
کوشش تمام کردن. پی جویی، تفح
جملاتی از کاربرد کلمه استقصاء
اینست وقعه اولی که ربّ العالمین گفت: «فَإِذا جاءَ وَعْدُ أُولاهُما» ای اولی المرتین، «بَعَثْنا عَلَیْکُمْ» ای سلّطنا علیکم، «عِباداً لَنا أُولِی بَأْسٍ شَدِیدٍ فَجاسُوا خِلالَ الدِّیارِ» ای طافوا بین بیوتکم یقتلونکم، و الجوس التردد فی الدّیار و طلب الشّیء بالاستقصاء. و قیل طافوا ینظرون هل بقی احدکم یقتلوه، و الخلال انفراج ما بین الشّیئین او اکثر لضرب من الوهن ای قتلوا فی الازقة و الطّرق، «وَ کانَ وَعْداً مَفْعُولًا» ای هذا الوعید من اللَّه کائن لا مرد له و اللَّه تعالی فاعله.
و روز چهارشنبه بیست و چهارم این ماه بباغ صد هزاره بازآمد و دیگر روز مثال داد تا اسباب و ضیاع که مانده بود از نوشتگین خاصّه باستقصاء تمام باز نگریستند بحاضری کدخدا و دبیرش محمودک و دیگر وکیلان، و اوقاف تربت او بر حال خود بداشتند. و آلت سفر او را از خیمه و خرگاه و اسبی چند و اشتری چند بفرزند امیر عبد الرّزّاق ببخشید با سه دیه یکی بزاولستان و دو به پرشور . و دیگر هر چه بود خاصّه را نگاهداشتند. و سرایش بفرزند امیر مردانشاه بخشید با بسیار فرش و چند پاره سیمینه . و نه حدّ بود آن را که نوشتگین بازگذاشت و نه اندازه از اصناف نعمت. و ولایت مرو که برسم او بود سالار غلامانسرایی حاجب بگتغدی را داد و منشور نبشتند و وی کدخدای خویش بوعلی زوزنی را آنجا فرستاد.
و شکی نیست که این قسم از تفکر، مجالی واسع دارد، و قدر ضروری آن مستغرق شبانه روز می گردد و ماه و سال، کفایت استقصاء آن را نمی کند، زیرا که قدر لازم بر هر کس آن است که در هر شبانه روز فکر کند در هر یک از صفات مهلکه از بخل و کبر و عجب و ریا و حقد و حسد و جبن و غضب و حرص و طمع، و غیر اینها از صفات و نظر بصیرت را گشاده چراغ فکر به دست گیرد و زوایای دل خود را بگردد و از همه این صفات تفحص کند.
و محبّت بنده حق تعالی را از روی میل و بهره یافتن نبود و چگونه تواند بود و حقیقت صمدیّت مقدّس است از دریافت و رسیدن بدو و مُحِبّ را وصف کردن باستهلاک در محبوب اولیتر بود از آنک او را وصف کنند ببهره یافتن از محبوب و محبّت را وصف نکنند بوصفی و حدّ ننهند بحدّی روشن تر و بفهم نزدیکتر از محبّت و استقصاء در گفتار آنگاه کنند که اشکال حاصل باشد چون اشکال برخاست بشرح دادن حاجت نیاید و عبارت مردمان بسیارست اندر محبّت و سخن گفته اند اندر اصل در لغت.
لا جرم آن بیگانگان و بدبختان چون سخن وی شنیدند خشم بر خشم بیفزودند و قصد قتل وی کردند، وی بگریخت، از میان قوم با کوه شد و در حرم نماز و عبادت شد، رب العالمین سباع و وحوش بیابان برانگیخت تا گرد وی در آمدند و دشمن از وی دفع کردند. در تفسیر آوردهاند که فرعون از خاصگیان خود جمعی را فرستاد تا او را بیارند و سیاست کنند، آن جمع چون بر وی رسیدند او را در نماز یافتند و سباع را دیدند که پاس وی میداشتند، رعبی عظیم در دل ایشان آمد، بترسیدند، چون آن حال دیدند و بازگشتند فرعون آن جمع را همه سیاست کرد، و رب العزة مؤمن آل فرعون را خلاص داد و ازیشان ایمن کرد، اینست که رب العالمین فرمود: فَوَقاهُ اللَّهُ سَیِّئاتِ ما مَکَرُوا وَ حاقَ بِآلِ فِرْعَوْنَ سُوءُ الْعَذابِ. هر انکس کار خود بکلیت بحق تفویض کند و حق را جل جلاله وکیل و کار ران خود شناسد، اللَّه تعالی کار وی بسازد و شغل دو جهان او را کفایت کند، اینست مقام مؤمن آل فرعون که رب العزة حکایت از وی میفرماید که فرمود: وَ أُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَی اللَّهِ معنی تفویض کار با خداوند کار گذاشتن است در سه چیز: در دین و در قسم و در حساب خلق. امّا تفویض در دین آنست که تکلف خود در هر چه اللَّه ساخت نیامیزی و چنانک ساخته وی میگردد با آن میسازی و تفویض در قسم آنست که ببهانه دعا با حکم او معارضه نکنی و باستقصاء طلب یقین خود را متهم نکنی. و تفویض در حساب خلق آنست که اگر ایشان را بر بدیی بینی آن را شقاوت نشمری و بترسی و اگر بر نیکیی بینی آن را سعادت نشمری و امید داری و بر ظاهر هر کس فروآیی و بصدق ایشان را مطالبت نکنی، و یقرب من هذا
از میدان ایثار میدان تفویض زاید. قوله تعالی: «و افوض امری الی اللّه ان اللّه بصیر بالعباد». تفویض کار بخداوند باز گذاشتن است. و آن در سه چیزست: در دین، و در قسم، و در حساب خلق. تفویض در دین آنست که تکلف خود در آنچه وی ساخت نیامیزی، و هر چه وی برخصت فرو نهاد در آن نیاویزی، و چنانکه آن میگردد با آن میسازی. و تفویض در قسم آنست که بمحنت احتیال عقل خود را عذاب نکنی، و ببهانهٔ دعا با حکم معارضه نکنی، و باستقصاء طلب یقین خود متهم نکنی. و تفویض در حساب خلق سه چیزست: اگر ایشانرا بگناهی مبتلا بینی آنرا شقاوت نشمری و بترسی، و اگر بر طاعت بینی آنرا سعادت نشمری و امید داری، و بظاهر محتمل ایشانرا نداری و تصدیق ایشانرا مطالب نکنی.
و آن موجود را که وجود او بغیر است ممکن الوجود خوانند و ممکن الوجود چنان بود که مائیم که وجود ما از منی است و وجود منی از خون است و وجود خون از غذا و وجود غذا از آب و زمین و آفتاب است و وجود ایشان از چیزی دیگر و این همه آنند که دی نبودند و فردا نخواهند بود و چون باستقصاء تأمل کرده آید این سلسلهٔ اسباب بکشد تا سببی که او را وجود از غیری نبود و وجود او بدو واجب است پس آفریدگار این همه اوست و همه ازو در وجود آمده و بدو قائم اند.
از او الاستقصاء و التجنیس فی علم الحساب و نیز مکاتباتش با ابوالوفا محمد بوزجانی موجود است.
به چشم و دل بازرگان درآمد و وقعی عظیم و محلی رفیع یافت و در طبع و قریحت او جای گرفت. بر وفور بازگشت و دستار به کنیزک داد و به بازار فرستاد و گفت: فلان موضع، بدین هیات کنیزکی است، زر بده و قرص ها بخر و وصیت کن تا بعد ازین قرص ها به کسی نفروشد تا مدت مقام ما هر روز قرص می خری. کنیزک بر مقتضای رای خواجه به بازار شدی و کلیچه ها بخریدی و مدتی دراز بر آن اقتصار کرد که جز کلیچه نمی خورد. در میان این احوال، روزی کنیزک کلیچه فروش غایت گشت. بازرگان چون با آن طعام الف گرفته بود و طبع و مزاجش بر آن اعتیاد یافته، به مفارقت محبوب و انعدام مالوف، متاسف و ملهوف گشت. کنیزک را فرمود تا برود و به استقصاء هرچه تمامتر، مربع و مرتع او معلوم کند و چون حاصل گردد، کنیزک را به نزدیک او آورد. کنیزک بازرگان به موسم معهود و معهد مشهود آمد و از ساکنان آن جایگاه تفحصی بلیغ و استقصایی تمام کرد و از مسکن و مرکز کنیزک بپرسید و خانه او را نشان خواست و چون معلوم شد، به وثاق او رفت و به لطفی هر چه شامل تر و تواضعی هرچه کامل تر گفت: خواجه من ترا طلب می کند. کنیزک جواب داد که «مرحبا بک و بمرسلک» و با او به خانه بازرگان آمد. مرد بازرگان از وی پرسید: سبب چیست که قرص نپخته ای و کلیچه نیاورده ای؟ کنیزک گفت: تا امروز ما را بدان احتیاجی بود، اکنون آن احتیاج برخاست و آن ضرورت نماند. بازرگان از موجب علت و سبب حاجت سوال کرد. کنیزک گفت: ما را بر آن کار تا اکنون، بواعث و دواعی می بود و امروز آن بواعث منتفی و آن دواعی زایل گشت. بازرگان از کیفیت علت و کمیت حاجت پرسید. گفت: خواجه مرا بر پای، علت سرطان بود و او را ورمی قوی و آماسی عظیم پدید آمده بود، اطبا فرمودند که از آرد میده و انگبین هر روز عجینی ساز و بر وی تکمید می کن تا مادتها را نضج می دهد و به تدریج تحلیل می کند. مدت دو ماه بر آن، این طللی می نهادم و چون برگرفتی، قدری آرد و روغن با آن یار کردمی و کلیچه پختمی و بفروختمی. اکنون آن آماس فرو نشست و مادتها پالود و نیز بدان حاجتی نماند. بازرگان چون این کلمات بشنید، صفراش بشورید و گفت: لعنت بر تو باد و بر آن خواجه ات و نفرین بر من باد و بر این سوال نابرجای و راست گفته اند که: «طلب الغایه شوم». کاشکی هرگز ترا ندیدمی و از تو کلیچه نخریدمی و از غایت کراهت و نفرت، قی و اسهال بر وی افتاد و مخارج اسفل و اعلاش بگشاد و مدتها در رنج آن علت و محنت آن بلیت بماند و هر چند می کوشید تا صورت آن حادثه بر خاطرش پوشیده گردد، ممکن نبود و هر ساعت می گفت: