خونخور. [خوَرْ / خُرْ ] ( نف مرکب ) خورنده خون : این چو مگس خونخور و دستاردار و آن چو خره سرزن و با طیلسان.خاقانی. || کنایه از سفاک و خونریز : ای اژدهادم ار نه چو ضحاک خونخوری از طفل پادشاه جم آسا چه خواستی.خاقانی.
جملاتی از کاربرد کلمه خونخور
تیغ مژگان چه کشی در نظر مردم چشم خنجر از مردم خونخور بباید پوشید
خونخور و خاموش همچون غنچه سر بسته باش همچون گل منما به کس این نامه پیچیده را
اگر مرد رهی خونخور در این راز که تا دریابی این سرّ کتب باز
براه کعبه چه حاجت که خونخوری اهلی ز کوی میکده جو حاجتی که میخواهی
خونخور وخامش نشین و کسب هنر کن رنگ پذیر آب جو چو لاله نعمان
شد خونخوری آئین او کس جان نبرداز کین او تا ساعد سیمین او رنگین بخون دستش نگر