اشکنجه

معنی کلمه اشکنجه در لغت نامه دهخدا

اشکنجه. [ اِ ک َ ج َ / ج ِ ] ( اِ ) شکنجه. عذاب. عقوبت. رنج دادن. اذیت و آزار و صدمه. ( فرهنگ ضیاء ) :
خنیاگر او ستوه و بربطزن
از بس شکفه شده در اشکنجه. منوچهری.چون رهیدی بینی اشکنجه دمار
زآنکه ضد از ضد گردد آشکار.مولوی.گه ز بامی اوفتاده گشته پست
گاه در اشکنجه و بسته دو دست.مولوی.شاه را گویند اشکنجه ش بکن
تا نگوید جنس او هیچ این سخن.مولوی.و رجوع به شکنجه شود.

معنی کلمه اشکنجه در فرهنگ عمید

= شکنجه

جملاتی از کاربرد کلمه اشکنجه

چنان بلبل ازحرف گل رنجه شد که گفتی گرفتار اشکنجه شد
پنجهٔ عشقست و قوی پنجه ایست کیست کز این پنجه در اشکنجه نیست
ای جان و جهان به تو رهیدیم ز اشکنجه جان جان نمایی
پیش از آنک اشکنجه بیند زان قباد رقعه را آن شخص پیش او نهاد
چون کوس دولتش بنوازند بر فلک بیرون جهد دلی که در اشکنجه عناست
کفایتش زده سرپنجه با قضا و قدر سیاستش نهد اشکنجه بر صدور و عظام
آن پسر تا چند جور و ظلم بی اندازه داشت دوستان را چند در اشکنجه شیرازه داشت
شاه را گفتند اشکنجه‌ش بکن تا نگوید جنس او هیچ این سخن
پنجه از بار گران رنجه مکن خویش را بی سبب اشکنجه مکن