نوخطی

معنی کلمه نوخطی در لغت نامه دهخدا

نوخطی. [ ن َ / نُو خ َ / خ َطْ طی ] ( حامص مرکب ) صفت نوخط. نوخط بودن. نوخاستگی. نودمیدگی خط و موی بر پشت لب و گونه. رجوع به نوخط شود.
- نوخطی عالم ؛کنایه از سبزه نودمیده ایام بهار. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ).

جملاتی از کاربرد کلمه نوخطی

دگر با نوخطی دارد دل من در میان سودا که دارد در گره هر موی خطش یک جهان سودا
خوردیم باده کهن از دست نوخطی آتش ز رشک در دل پیر و جوان زدیم
بی تکلف، مصحفِ بر طاق نسیان مانده‌ایست حسن نوخطی که از صاحب‌نظر باشد جدا
من که در خاموشی از آیینه می بردم سبق نوخطی دیدم که از هر موی من فریاد خاست
از سر مشق جنون افتاده بودم سالها نوخطی دیدم که داغ کهنه ام ناسور شد
یک جهان کام از دهان نوخطی دارم طمع وقت من در عاشقی بسیار تنگ افتاده است
و یا نوخطی را ز سیب زنخدان برآمد خط سبز چون سبزهٔ تر
هر جا کلیم نوخطی آورد در نظر بهر جنون کهنه او نوبهار شد
همچو طفل نوخطی کاستاد گیرد خامه‌اش من عصا را بر زمین ز امداد یاران می‌کشم
دیده از صورت‌پرستی بسته بود آیینه‌ام نوخطی دیدم که بازی کرد دل در سینه‌ام