منعش

معنی کلمه منعش در لغت نامه دهخدا

منعش. [ م ُع ِ ] ( ع ص ) نشاطدهنده. برخیزاننده. افزاینده : فلان دارو منعش حرارت غریزی است. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
منعش. [ م ُ ع َش ش ] ( ع ص ) پیراهن درپی پذیرفته.( آنندراج ) ( از منتهی الارب ). پیراهن درپی زده. ( ناظم الاطباء ). پیراهن رقعه دوخته شده. ( از اقرب الموارد ).

جملاتی از کاربرد کلمه منعش

روی تو دید و سوخت فغانی متاع صبر منعش نمی کنم چکند بی تحملست
گر سرو بود کج کله و برزده دامان منعش نتوان کرد ازینها که جوان است
محمدجواد حلیمی کارمند ساده دولت، پس از سال‌ها اجاره نشینی با زدن از نان شب خانواده اش آلونکی در حاشیه پایتخت به نام هرت آباد دست و پا می‌کند. در شب دوم سکونت دزد به خانه آنها می‌زند که حلیمی وی را دستگیر می‌کند. او قصد دارد دزد را تحویل مقام‌های پاسگاه دهد که اهالی منطقه منعش می‌کنند. حلیمی که پیرو قانون است دزد را به پاسگاه می‌برد اما می‌شنود که محله هرت آباد در حوزه استحفاظی آنها نیست و نمی‌توانند سارق را تحویل بگیرند. حلیمی به همراه دزد به ادارات و وزارتخانه‌های مختلف مراجعه می‌کند تا وضع محله را روشن کند و عاقبت چون به این نتیجه می‌رسد که در نظام اداری حاکم راهی به جایی نخواهد برد با همت و همکاری اهالی هرت آباد زندانی برپا می‌کند تا به اصلاح و تهذیب سارقان بپردازند.
در آنجا، او یک دانش آموز معمولی است که معلم‌هایش شدیداً از کشیدن کاریکاتور منعش می‌کنند.
همه قادر به منع او بودید هیچ منعش چرا نفرمودید
مقام عالیت این بس که غالیت شب و روز خدای خواند و منعش ز بیم تو تنوان
گرفتم بوالبشر را خواست در خلد مخلد جا نمود ار منعش از گندم چه بود اغوای شیطانش
چو اهل بیت طهارت به گریه و شیون یکان یکان بنمودند منعش از رفتن
چشم حلمش خطای پوش همه بانگ منعش برون ز گوش همه
از الفت منش حاجب به منع نیست ز آمیزش کسان منعش کن ای ادیب
بس تن اسیر خاک و دلش بر فلک امیر بس دانه زیر خاک درختش منعش است
گر ببینی عارفی زاهد به کوی می فروش بی سبب منعش مکن، شاید که کاری باشدش!