چون زان
معنی کلمه چون زان در فرهنگ فارسی
جملاتی از کاربرد کلمه چون زان
چو انوار یقین بر وی فرود آمد بیارامد دل و جان و تنش چون زان همه انوار در جنبد
خود او چون زان سؤال آگه شد اندر حال داد کوه این را خلعت و خورشید آنرا یادگار
در آن کوچک دهان صد تنک سکر تعبیست اورا بدین تنگی نمیدانم سخن چون زان دهان خیزد
ماندت چون زان همه یکسر بجا همچو منصور آنسرت را زیر پا
ولی چون زان مقام آیی برون تو خیالی بینی آن را هم کنون تو
سخن چون زان دو لب گویی، چه گوید انگبین باری؟ به جایی کان دو رخ باشد، چه باشد یاسمین باری؟
انگار آذر روی چون زان باغ از شاخ گلی نچیده باشی
هزاران نقش بر یک ظل هستند ولی چون زان نبد در هم شکستند
خنده چون زان غنچه مستور میگردد بلند از جگرگاه بدخشان شور میگردد بلند
مژگان اشکبار شود رشته گهر چون زان دهان تنگ سخن سربرآورد