چهره گشای

معنی کلمه چهره گشای در لغت نامه دهخدا

چهره گشای. [ چ ِ رَ / رِ گ ُ ] ( نف مرکب ) چهره گشا. آنکه چهره گشاید. که روی باز کند که رخسار گشاده سازد. که پرده از رخ بیکسو زند :
اندرین موسم نوروز که از لطف هوا
لعبتان بینی در انجمن چهره گشای.شرف شفروه. || صورتگر. نقاش :
نقش دلبند دلگشای ترا
خامه فتنه بوده چهره گشای.ابوالفرج رونی.نقش بندان پرده جان را
نقش دیوار تست چهره گشای.سیف اسفرنگ.خانه مانی است طبع چهره گشای بهار
نایب عیسی است ماه رنگرز شاخسار.( ؟ )

معنی کلمه چهره گشای در فرهنگ فارسی

چهره گشا . آنکه چهره گشاید . که روی باز کند که رخسار گشاده سازد . یا صورتگر . نقاش .، ( چهره گشا ی ) ( صفت ) آنکه صورت خود را بگشاید معشوقی که رخ نماید .

جملاتی از کاربرد کلمه چهره گشای

گیرم که صاف طینتی آیینه خو مباش افشای راز چهره گشای صفا مکن
چو گشته چهره گشای تو ز آب و رنگ وجود هزار ناز ز هر جانبت کشیده خدا
چون پنجه خورشید کند خیره نظر را دستی که شود چهره گشای صفی آباد
خامهٔ ما نیست طلع، چهره گشای بهار نایب عیسی است ماه، رنگرز شاخ سار
خط تو چهره گشای بهار آینه است تبسمت گل جیب و کنار آینه است
دوش ار زباد سر دم لب خنده زد چمن چهره گشای غنچه نسیم سحرگه است
(در خموشی لب من چهره گشای رازست پشت این آینه از ساده دلی غمازست)
بدان نفس که نسیم بهار چهره گشای نقاب نسترن و گیسوی بنفشه گشاد
برباید بکلک چهره گشای خم نون از شکنج گیسوی کاف