چند مرده

معنی کلمه چند مرده در لغت نامه دهخدا

چندمرده. [ چ َ م َ دَ / دِ ] ( ق مرکب ) چیزی که چند مرد را سزاوار و کافی باشد و موازنه چند کس را نیز گویند. برابر چند مرد. ( آنندراج ). قائم مقام چند مرد. ( غیاث اللغات ). کاری که از قدرت چند مرد برآید.
- چَندمَرده حَلاّج ؛ ( قید ) با موازنه چند منصور حلاج ، در جایی که کسی بر سر لاف زنی و خودستایی آید، گویند ببینم چندمرده حلاجی ؟ از عهده چند منصور حلاج توانی برآمد :
طاهر که بکون شیخ محتاجی تو
بر چین شده میخ کرسی عاجی تو
کی حکه اش از تو پنبه کاری بیند
پیداست که چندمرده حلاجی تو.طغرای مشهدی.و قیاس علیه آن ده مرده و دومرده.
( آنندراج ).
- چَندمَرده حَلاج بودن ؛ کنایه از انجام دادن کاری که در حد توانائی چند مرد باشد.شاید تشبیه بعمل چند مرد حلاج باشد که یک تن آن را انجام دهد.
- چندمرده حلاجی ؛ ( جمله خطاب استفهامی ) یعنی موازنه چند حلاج ، جایی که کسی بر سر لاف زنی و خودستایی آید گویند: ببینم چندمرده حلاجی. از عهده چند منصور حلاج توانی برآمد. ( غیاث اللغات ). رجوع به ترکیب چند مرده حلاج بودن شود.

معنی کلمه چند مرده در فرهنگ فارسی

چیزی که چند مرد را سزاوار و کافی باشد و موازنه چند کس را نیز گویند . برابر چند مرد .

جملاتی از کاربرد کلمه چند مرده

اگر به میکده منصور بگذرد، داند که هر که هست درو چند مرده حلاج است
اگر به شیوه منصور دم زنی ز اناالحق یقین شود دم آخر که چند مرده حلاجی
پنبه نهم جبه را بوقت بهاران تا که بدانی که چند مرده حلاجم
تا چند مرده هوس خواب غفلتی برخیز زنده نفس صبحگاه باش