معنی کلمه چند مرده در لغت نامه دهخدا
- چَندمَرده حَلاّج ؛ ( قید ) با موازنه چند منصور حلاج ، در جایی که کسی بر سر لاف زنی و خودستایی آید، گویند ببینم چندمرده حلاجی ؟ از عهده چند منصور حلاج توانی برآمد :
طاهر که بکون شیخ محتاجی تو
بر چین شده میخ کرسی عاجی تو
کی حکه اش از تو پنبه کاری بیند
پیداست که چندمرده حلاجی تو.طغرای مشهدی.و قیاس علیه آن ده مرده و دومرده.
( آنندراج ).
- چَندمَرده حَلاج بودن ؛ کنایه از انجام دادن کاری که در حد توانائی چند مرد باشد.شاید تشبیه بعمل چند مرد حلاج باشد که یک تن آن را انجام دهد.
- چندمرده حلاجی ؛ ( جمله خطاب استفهامی ) یعنی موازنه چند حلاج ، جایی که کسی بر سر لاف زنی و خودستایی آید گویند: ببینم چندمرده حلاجی. از عهده چند منصور حلاج توانی برآمد. ( غیاث اللغات ). رجوع به ترکیب چند مرده حلاج بودن شود.