جملاتی از کاربرد کلمه محتاجی
با قسمت خود هر که تو بینی جم و دارا است محتاجی مردم همه آن سوی حساب است
چو محتاجی که افتد از پی حاجت روای خود به هر جا می رود مینا، کند پیمانه همراهی
ز آنکه دارم فقر بیحد در جهان تو مرااز فقرو محتاجی رهان
آمد شه معراجی شب رست ز محتاجی گردون به نثار او با دامن زر آمد
بهر محتاجی دلش آنگونه سوخت با یهودی چادر خود را فروخت
نیست در میخانه محتاجی که اینجا مرد را می کند یک ساغر می از دو عالم بی نیاز
گفت از من هرچه میخواهی بخواه زآنکه تو محتاجی و من پادشاه
پس چه عرضه میکنی ای بیگهر احتیاج خود به محتاجی دگر
پیکر ما نیست محتاجی به تشریف دگر عاقبت این خاکساری کسوت تن میشود
کار عقبی نیز بنگر این زمان تا بعقبی چند محتاجی بدان