هوش رفته

معنی کلمه هوش رفته در لغت نامه دهخدا

هوش رفته. [ رَ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) بیهوش. ازهوش شده. مقابل بهوش :
هوش رفته چو هوش یافته شد
سرش از تاب شرم تافته شد.نظامی.چون ز گرمی گرفت مغزش جوش
در تن هوش رفته آمد هوش.نظامی.

معنی کلمه هوش رفته در فرهنگ فارسی

بیهوش از هوش شده

جملاتی از کاربرد کلمه هوش رفته

چو لاله بر سر راهت فتاده ام بنگر که هوش رفته و از کف ایاغم افتادست
خرد آواره گشته هوش رفته دل اندر تن نه بیدار و نه خفته
براه محمل جانان چنان بیخود نیم امشب که هوش رفته باز آید بفریاد جرس ما را
از هوش رفته دید سعیدا و گفت یار نتوان به چشم عقل تو دیدن جمال من
شتران کف‌زنان در آن وادی همه را هوش رفته از شادی
میلی ز بوی مشک،‌ شب از هوش رفته بود سودای زلف یار مگر در دماغ داشت؟
چو بشنید این حدیث از هوش رفته بیفتاد این سخن در گوش رفته
شکنجه گران فرانسوی شکنجه او را در داخل بیمارستان شروع کرده و سه روز او را برای لو دادن دوستانش شوک برقی دادند ولی او همه این شکنجه‌ها را تحمل می‌کرد به‌طوری که هر بار از هوش رفته و با به هوش آمدنش می‌گفت «الجزایر مادر ماست». سرانجام شکنجه گران از گرفتن اعتراف از او شکست خورده و در سال ۱۹۵۷ در یک دادگاه فرمایشی او را به اعدام محکوم و روز ۷ مارس ۱۹۵۸ را برای اجرای حکم اعدام مشخص کردند ولی بعد از این که کمیته حقوق بشر سازمان ملل میلیون‌ها تلگرام محکومیت از سراسر جهان دریافت کرد، حکم اعدام او به حبس ابد تبدیل شد.
وی عجب آنگه که شاه حق شناس شد ز هوش از هوش رفته بد ایاس
گذار تا دگر از ضعف در خروش آید ز هوش رفته حسینم دمی به هوش آید
مرا باری ز ساقی هوش رفته ست خنک او را که پروایش به جام است