چاره جو. [ رَ / رِ ] ( نف مرکب ) چاره جوی. تدبیرکننده. مدبر. جویای اصلاح امور. آنکه تدبیر و حیله کند. مصلحت اندیش : بفرمود تا پیش او آمدند بدان آرزو چاره جو آمدند.فردوسی.به فرمان همه پیش او آمدند به جان هر کسی چاره جو آمدند.فردوسی.
معنی کلمه چاره جو در فرهنگ عمید
چاره جوینده، کسی که در جستجوی راه علاج کسی یا اصلاح امری باشد.
جملاتی از کاربرد کلمه چاره جو
به چاره دردسر خود مبر که از صندل به چوب، دست طبیبان چاره جو بستند
کن ای تاک فکری که گشتم هلاک شوی چاره جو گر به دردم چه باک
در ره عشق از دو سو، قرعه فتاده مشکلم خاطر چاره جو یکی، ششدر ننگ و نام دو