چاره جو

معنی کلمه چاره جو در لغت نامه دهخدا

چاره جو. [ رَ / رِ ] ( نف مرکب ) چاره جوی. تدبیرکننده. مدبر. جویای اصلاح امور. آنکه تدبیر و حیله کند. مصلحت اندیش :
بفرمود تا پیش او آمدند
بدان آرزو چاره جو آمدند.فردوسی.به فرمان همه پیش او آمدند
به جان هر کسی چاره جو آمدند.فردوسی.

معنی کلمه چاره جو در فرهنگ عمید

چاره جوینده، کسی که در جستجوی راه علاج کسی یا اصلاح امری باشد.

جملاتی از کاربرد کلمه چاره جو

به چاره دردسر خود مبر که از صندل به چوب، دست طبیبان چاره جو بستند
کن ای تاک فکری که گشتم هلاک شوی چاره جو گر به دردم چه باک
در ره عشق از دو سو، قرعه فتاده مشکلم خاطر چاره جو یکی، ششدر ننگ و نام دو
آصفی کوکه چاره جو گردد چاره درد من از اوگردد
گفت ای از درد عشقش چاره جو چیست احوال تو شرحش بازگو
باز اهل حرم ریخت از غم به هم گشته هر یک ز هم چاره جو بهر غم
به دردمن از لطف شو چاره جو خود از غم هلاکم ملامت مگو
منکه دل بود از برایم چاره جو در هر غمی گم براه عشق کردم چاره جوی خویش را
هر دو کردند ازان حرم به شتاب چاره جو رو به مسجد احزاب
تا از پی شفاعت ما چاره جو شود روی نیاز را به سوی مصطفی کنیم