معنی کلمه چونان در لغت نامه دهخدا
چونانش بسختی همی کشیدم
چون مور که گندم کشد به خانه.منطقی رازی.گشت قصر بندگانش قلعه های شاه هند
قصرهای قیصران روم هم چونان بود.عنصری ( از فرهنگ سروری ).بگرفت شکوفه به چمن برگذر باغ
چونانکه ستاره گذر کاهکشان را.ابوالفرج رونی.قمر به نیمی از اورنگ داد و چونان داد
که او نمود چو یک نیمه منکسف ز قمر.مختاری.غصه چونان شد که تو بر تو نشست
گریه چونان شد که نم در نم نماند.سیدحسن غزنوی.بجوی مهر من ای نوبهار حسن که من
بکارت آیم چونان به مهرگان آتش.رشید وطواط.- چونانک ( از: چون + آن + ک ) ؛ مانند آنکه. مثل آنکه :
غم گریزد ز پیش ما چونانک
خان و قیصر ز پیش شاهنشاه.زینبی علوی.چونانک دهان ماهی خرد
آنگه که کند ز تشنگی باز.بزرجمهر قاینی.- || پس از چه طریق. ( ناظم الاطباء ).
- || در وقتی که. ( ناظم الاطباء ).
- چونانکه ( از: چون + آن + که ) :
زیبابود ار مرو بنازد به کسائی
چونانکه سمرقند به استاد سمرقند.کسائی مروزی.زیر لگد بجمله همی کشتشان بزور
چونانکه پوست بر تن ایشان همی درید.بشار مرغزی.کجا شریف بود چون غضایری بر تو
بطبع باشد چونانکه زر سرخ و سفال.غضائری رازی.چگونه کوهی چونانکه از بلندی آن
ستارگان را گوئی فرود اوست مقر.فرخی.فرخنده بود بر متنبی بساط سیف
چونانکه بر حکیم دقیقی چغانیان.معزی.چو پرده حرم حرمت از میان برخاست
دهن ببستم چونانکه عادت حکماست.عمعق بخاری.به حرص خواسته ورزیم تا شود بر ما
وبال خواسته چونانکه موی بر سنجاب.سوزنی.چوباد میگذری بر من و مرا در راه
همی گذاری چونانکه کاروان آتش.رشید وطواط.