ناخفتن

معنی کلمه ناخفتن در لغت نامه دهخدا

ناخفتن. [ خ ُ ت َ ] ( مص منفی ) نخفتن. خواب نکردن.نخوابیدن. بیدار ماندن. به خواب نرفتن :
که بر ساز کامد گه رفتنت
سرآمد نژندی و ناخفتنت.فردوسی.من از ناخفتن شب مست مانده
چو شمشیری قلم در دست مانده.نظامی.شکایت پیش از این روزی ز دست خواب میکردم
به غم خواران و نزدیکان ، کنون از دست ناخفتن.سعدی.

معنی کلمه ناخفتن در فرهنگ فارسی

نخفتن خواب نکردن .

جملاتی از کاربرد کلمه ناخفتن

و از سَرّی همی آید که گفت یا جوانان کار بجوانی کنید پیش تا به پیری رسید که ضعیف شوید چنین که من و اندرین وقت هیچ جوان طاقت عبادت وی نداشتی. ابوالحسن خرّاز راست گفت این کار بر سه چیز بنا کرده اند ناخوردن الّا بوقت فاقت و ناخفتن مگر بوقت غلبۀ خواب و سخن ناگفتن مگر بوقت ضرورت.
و تعلق این مسأله به صَحْوصَحْو سُکْر است و سخن اندر آن به‌تمامی گفته‌‌ام اما عجب آن است که جنید رضی اللّه عنه صاحب صَحْوصَحْو بود این‌جا قوت مر سُکْر را کرده است و مانا که اندر آن وقت مغلوب بوده است و ناطق بر زبانش وقت بوده است و نیز روا باشد که بر ضد این بوده است؛ که خواب خود عین صَحْوصَحْو باشد و بیداری عین سُکْر؛ از آن‌چه خواب صفت آدمیت است و تا آدمی اندر مظلّهٔ اوصاف خود باشد به صَحْوصَحْو منسوب باشد و ناخفتن صفت حق است و چون آدمی از صفت خود فراتر شود مغلوب باشد.
نگر تا چند کرده‌ست این زمانه میان این دو ناخفتن بهانه
ز بس ناخفتن اندر مهربانی به بی خوابی شد از من زندگانی
حسن از اثر مستی و ناخفتن دوشت صد سرمه در آن نرگس،مخمور کشیده
رسم ناخفتن به روزست و من از بهر ترا بی وسن باشم همه شب، روز باشم با وسن