نابودنی

معنی کلمه نابودنی در لغت نامه دهخدا

نابودنی. [ دَ ] ( ص لیاقت ) ممتنع. محال. که قابل بودن نیست. که وجودپذیر نیست. که ممکن الوجود نیست. نشدنی :
مپندار، کاین کار نابودنیست
نساید کسی کو نفرسودنیست.فردوسی.به نابودنیها ندارد امید
نگوید که بار آورد شاخ بید.فردوسی.بپیچی دل از هر چه نابودنی است
ببخشای آن را که بخشودنی است.فردوسی.ایا مرد بدبخت بیدادگر
به نابودنی برگمانی مبر.فردوسی.نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت چنانکه اوست جز آفریدگار عز و جل. ( منتخب قابوسنامه ص 8 ). گفتند [ ابن مقفع را ] برخیز و بیرون آی که این کار نابودنی است. ( مجمل التواریخ ).

معنی کلمه نابودنی در فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - آنکه وجود پذیر نیست ممتنع الوجود: [ نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت ...] ۲ - نشدنی : [ گفتند ( ابن مقفع را ) برخیز و بیرون آی که این کارنابودنی است .

جملاتی از کاربرد کلمه نابودنی

إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیداً (۶) ایشان آن روز را نابودنی می‌بینند.
و سزاوارتر محنتی که دران صبر کرده شود آنست که در دفع آن سعی نمودن ممکن نباشد. و گفته‌اند «بزرگتر نیکوییها رحمت و شفقت است، و سرمایه دوستی مواسا با اصحاب، و اصل عقل شناختن بودنی از نابودنی و سماحت طبع بامتناع طلب آن. » و کار من بتدریج بدرجتی رسید که قانع شدم و بتقدیر آسمانی راضی گشتم.
«هَیْهاتَ هَیْهاتَ» چون دور است و نابودنی چون دور است و نابودنی، «لِما تُوعَدُونَ» (۳۶) دوری این وعده راست که می‌دهد شما را.
عشق بر نابودنی سودا کند عشق در ویرانه ها غوغا کند
بدیده جان بحقّ نگرند، رایت وجود بینند. بدیده شهود بمشهود نگرند، دوست را عیان بینند. ای مسکین تا کی در صنایع و بدایع نگری؟ یک بار در صانع و مبدع نگر تا عجایب لطایف بینی! از صنایع و بدایع آن بینی که از او خیزد، و از صانع و مبدع آن بینی که از او سزد. هر که نظاره گاه او جز شواهد صنایع نیست، او را در راه جوانمردان قدمی نیست و از این حدیث بمشام وی بویی رسیده نیست. بسیار بود که نه صنایع و نه بدایع، نه خلایق، نه علائق، نه زمان و نه زمین، نه مکان و نه مکین، نه عرش و نه فرش، نه سما و نه سمک، نه فلک و نه ملک، نه ماه و نه ماهی، نه اعیان و نه آثار، نه عیان و نه اخبار. حقّ بود حاضر و حقیقت حاصل، قیّوم پاینده بهیچ هست نماننده، بود و هست و خواهد بود، لم یزل و لا یزال، بی تغیّر و انتقال، موصوف بوصف جلال و جمال. هر چه خلق است همه نابودنی و فانی و خالق جلّ جلاله بجلال عزّ خود بودنی و باقی. «کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ وَ یَبْقی‌ وَجْهُ رَبِّکَ». «کُلُّ شَیْ‌ءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ». باش ای جوانمرد تا این قبّه اخضر فرو گشایند و این بساط اغبر در نوردند و عقد پروین تباه کنند، چهره ماه و خورشید سیاه کنند، سماک را بر سمک زنند تا این وعده نقد شود که: یَوْمَ تَرْجُفُ الرَّاجِفَةُ تَتْبَعُهَا الرَّادِفَةُ و این خبر عیان گردد که: قُلُوبٌ یَوْمَئِذٍ واجِفَةٌ أَبْصارُها خاشِعَةٌ. ای مسکین تغافل امروز تغابن فرداست. پیرایه‌ای پیش تو نهاده‌اند و سرمایه‌ای در دست تو داده. پیرایه نفس تو است و سرمایه نفس تو، نفس را در کار دار و نفس ضایع مگذار، این را عمارت کن و بدان تجارت کن، تا فردا ازین تجارت سودها بینی که نیکو گفته آن جوانمرد که این شعر گفت: