ناپروا

معنی کلمه ناپروا در لغت نامه دهخدا

ناپروا. [ پ َرْ ] ( ص مرکب ) بی التفات. بی رغبت. بی میل . ( از برهان قاطع ). لاابالی. ( انجمن آرا ). بی خبر. غافل. ( ناظم الاطباء ). بی توجه. بی التفات. سست انگار. || بی ترس و بیم. ( برهان قاطع ). بی بیم. ( انجمن آرا ). بیباک. بی اندیشه. ( آنندراج ). بیباک. بی پروا. بی ترس. دلیر.بهادر. ( ناظم الاطباء ). فارغ بال. بی اعتنا. بی هراس. بیباک. بی پروا. بی محابا. بدون خوف و رعب :
جوان و شوخ و فراموشکار و ناپرواست
زمان زمان ز من خسته اش که یاد دهد.امیرخسرو.هر دلی کو واله و حیران حسن یار شد
از غم دنیا و دین آزاد و ناپروا بود.اسیری لاهیجی. || سرآسیمه. ( اسدی ) ( اوبهی ) ( معیار جمالی ). سرآسیمه. بی فراغت. بیطاقت. بی آرام. ( برهان قاطع ). بی طاقت. ( انجمن آرا ). آشفته. حیران. سرگشته. ( ناظم الاطباء ). سرآسیمه ، مقابل پروا به معنی فراغت. ( از معیار جمالی ). بی فراغت مشوش. مضطرب. بی قرار. بی آرام. بی تاب و توان :
قمر ز قبضه شمشیر تست ناایمن
زحل ز پیکر پیکان تست ناپروا.امیرمعزی.بود نقاش قضادر شجرت متواری
بود فراش صبا در چمنت ناپروا.انوری.تا بخاک اندر آرام نگیری که سپهر
همچنان در طلب خدمت تو ناپرواست.انوری.پرتو خورشید چون پیدا شود
ذره سرگشته ناپروا خوش است.عطار.یاد باد آنکه رخت شمع طرب میافروخت
وین دل سوخته پروانه ناپروا بود.حافظ.پناه ملک سلیمان شهنشه ایران
که آسمان ز معالی اوست ناپروا.معیار جمالی.|| بی دانش. ( برهان قاطع ). بی اندیشه. بی فکر. ( ناظم الاطباء ). || بدون قصد و اراده. ناتوان. سست. || مشغول و همیشه در کار. ( ناظم الاطباء ).

معنی کلمه ناپروا در فرهنگ عمید

۱. بی التفات، بی میل.
۲. سراسیمه.
۳. بی ترس، بی پروا.

معنی کلمه ناپروا در فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - بی التفات بی توجه . ۲ - بی پروا بی باک : یاد باد آنکه رخت شمع طرب می افروخت وین دل سوخته پروانه ناپروا بود. ( حافظ ) ۳ - سراسیمه مشوش مضطرب : قمر زقبضه شمشیر تست ناایمن زحل زپیکرپیکان تست ناپروا. ( معزی )

جملاتی از کاربرد کلمه ناپروا

دم از دریا زنی دریا شوی تو ز بود جانت ناپروا شوی تو
باز بعضی خوارو ناپروا شدند درمیان خلق، تن رسوا شدند
بدو داد ای دل شیدا بمانده ز بود خویش ناپروا بمانده
تو جوابش ده که: اندر شوق بحر       قطره بی آرام و ناپروا شود
همه غرقاب در دریا بماندند عجائب خوار و ناپروا بماندند
مستم من و ناصبور و ناپروا هم دنیا همه هیچ پیش من عقبا هم
ز دریا عین ناپروا بدیدم درون دل پدر یکتا بدیدم
جگر پردرد و دل پرخون و جان سرمست و ناپروا شبم تاریک و مرکب لنگ و در سر مایه سودا
پرتو خورشید چون صحرا شود ذرهٔ سرگشته ناپروا خوش است
می‌مپرس از من سخن زیرا که چون پروانه‌ای در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم