معنی کلمه ناپروا در لغت نامه دهخدا
جوان و شوخ و فراموشکار و ناپرواست
زمان زمان ز من خسته اش که یاد دهد.امیرخسرو.هر دلی کو واله و حیران حسن یار شد
از غم دنیا و دین آزاد و ناپروا بود.اسیری لاهیجی. || سرآسیمه. ( اسدی ) ( اوبهی ) ( معیار جمالی ). سرآسیمه. بی فراغت. بیطاقت. بی آرام. ( برهان قاطع ). بی طاقت. ( انجمن آرا ). آشفته. حیران. سرگشته. ( ناظم الاطباء ). سرآسیمه ، مقابل پروا به معنی فراغت. ( از معیار جمالی ). بی فراغت مشوش. مضطرب. بی قرار. بی آرام. بی تاب و توان :
قمر ز قبضه شمشیر تست ناایمن
زحل ز پیکر پیکان تست ناپروا.امیرمعزی.بود نقاش قضادر شجرت متواری
بود فراش صبا در چمنت ناپروا.انوری.تا بخاک اندر آرام نگیری که سپهر
همچنان در طلب خدمت تو ناپرواست.انوری.پرتو خورشید چون پیدا شود
ذره سرگشته ناپروا خوش است.عطار.یاد باد آنکه رخت شمع طرب میافروخت
وین دل سوخته پروانه ناپروا بود.حافظ.پناه ملک سلیمان شهنشه ایران
که آسمان ز معالی اوست ناپروا.معیار جمالی.|| بی دانش. ( برهان قاطع ). بی اندیشه. بی فکر. ( ناظم الاطباء ). || بدون قصد و اراده. ناتوان. سست. || مشغول و همیشه در کار. ( ناظم الاطباء ).