معنی کلمه چار سوی در لغت نامه دهخدا
در چارسوی فقر درآ تا ز راه ذوق
دل را ز پنج نوش سلامت کنی دوا.خاقانی. || چارراه :
در چارسوی کون و مکان وحشت است خیز
خلوتسرای انس جز از لامکان مخواه.خاقانی.از شهر شما دواسبه راندیم
وز خون سر چارسوی شستیم.خاقانی. || چارسمت. چارطرف. چارجانب. شمال و جنوب و مشرق و مغرب :
یکی مرد پاکیزه نیکخوی
بدو دین یزدان شود چارسوی.فردوسی.بدان بام شد کش نبود آرزوی
سپه دید گرد اندرش چارسوی.فردوسی.گرت دیگر آید یکی آرزوی
که گرد اندرآید سپه چارسوی.فردوسی.