معنی کلمه پاکرای در لغت نامه دهخدا
جهاندار گفتا بنام خدای
بدین نام دین آور پاکرای.دقیقی.کنون هر که دارید پاکیزه رای
ز قنّوج و ز دنبر و مرغ و مای
ستاره شناسان کابلستان
همه پاکرایان زابلستان
به ایران خرامید و با خویشتن
بیارید ازین در یکی انجمن.فردوسی.وزان پس چنین گفت با کدخدای
که ای مرد روشن دل پاکرای.فردوسی.چو شد هفت سال آمد ایوان بجای
پسندیده مردم پاکرای.فردوسی.چو خواهی که تاج تو ماند بجای
مبادی جز آهسته و پاکرای.فردوسی.که با موبد نیکدل پاکرای
زدیم از بد و نیک ماپاکرای.فردوسی ( شاهنامه ج 5 ص 2374 ).بکین نیاگر نجنبی زجای
نباشی پسندیده و پاکرای.فردوسی.تو گر دادگر باشی و پاکرای
همی مزد یابی بدیگر سرای.فردوسی.چنین داد پاسخ بدو رهنمای
که ای شاه نیک اختر پاکرای.فردوسی.وز آن پس بشد موبد پاکرای
که گیرد مگر شاه بر تخت جای.فردوسی.بفرمود تا موبدو کدخدای
بیامد بر خسرو پاکرای.فردوسی.چو خرسند گشتی بداد خدای
توانگر شوی یکدل و پاکرای.فردوسی.بدوزخ مبر کودکان را بپای
که دانا نخواند ترا پاکرای.فردوسی.بدو گفت چون مرد شد پاکرای
نیابد پرستنده جز کوه جای.فردوسی.پس پرده نامور کدخدای
زنی بود پاکیزه و پاکرای.فردوسی.برهمن فراوان بود پاکرای
که این بازی آرد بدانش بجای.فردوسی.زدنبر بیامد سرافراز مای
جوان بود و بینادل و پاکرای.فردوسی.یکی دخترش بود نامش همای
هنرمند و بادانش و پاکرای.فردوسی.بدانست جنگاور پاکرای
که او را همی بازداند همای.فردوسی.بدست چپش هرمز کدخدای
سوی راستش موبدپاکرای.فردوسی.از ایرانیان آنکه بد پاکرای
بیامد بدهلیز پرده سرای.فردوسی.زن پرمنش گفت کای پاکرای
بدین ده فراوان کسست و سرای.