پالای

معنی کلمه پالای در لغت نامه دهخدا

پالای. ( اِ ) پالا. پالاد. پالاو. اسب جنیبت. || ( نف ) افزاینده و زیادکننده. ( برهان ).
|| صافی کننده. بیزنده. ( غیاث اللغات ) :
گهی از نرگست خوناب پالای
گهی بیخواب و گه مهتاب پیمای.عطار.ترکیب ها:
- ترشی پالای . خون پالای. سماق پالای. رجوع به همین مدخلها شود.
|| ( فعل امر ) امر از پالاییدن یعنی صافی کن :
ز آنکه پالوده سر کویست
امتحانش کن و فروپالای.انوری.

معنی کلمه پالای در فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱- مطلق اسب . ۲- اسب نوبتی اسب کوتل جنیبت پالا پالاده . ۳- اسب پالانی .

جملاتی از کاربرد کلمه پالای

چشم خون پالای اهل دل غبار گوهری داد از کف و دریا گرفت
لب و سبلت چنان به هم کز موی لای پالای بر دهان سبوی
پولادهٔ تیغ مغز پالای سرهای سران فکنده بر پای
دولت آرای بازوی چیرست ملک پالای دست و شمشیرست
مجلس غم ساخته است و من چو بید سوخته تا به من راوق کند مژگان می پالای من
همه مستان نبشتند این غزل را به خون دل ز خون پالای مستان
دیدت از نقش دشمنان پالای چشمت از روی دوستان آرای
گر می ندانم کز وفا دور است خوی نازکت این چشم خون پالای را در چشم آن بدخو کنم
گر ز شوخی نیستت پروای من رحمتی بر چشم خون پالای من!
حق آن پهلوی زهرا مام من وان لبان زهر پالای حسن