هرچ

معنی کلمه هرچ در لغت نامه دهخدا

هرچ. [ هََ ] ( ضمیر مبهم مرکب ، ق مرکب ) مخفف هرچه و این تخفیف را برای نگاهداشت وزن شعر روا دارند. ( یادداشت به خط مؤلف ). هرچه. هر چیزی که. هر آنچه :
از زمی برجستمی تا چاشدان
خوردمی هرچ اندرو بودی ز نان.رودکی.جز از رستنیها نخوردند نیز
ز هرچ از زمی سر برآورد نیز.فردوسی.که من شهریار ترا کهترم
بهرچ او بفرمود فرمانبرم.فردوسی.ملک همه آفاق بدو روی نهاده ست
هرچ آن پدرش را نگشاد او بگشاده ست.منوچهری.چنین گفت کت خوابگاه این زمی است
برو خفتگانند هرچ آدمیست.اسدی.ستاننده چابک ربائی است زود
که نتوان ستد باز هرچ آن ربود.اسدی.نه هر گوهر که پیش آیدتوان سفت
نه هرچ آن بر زبان آید توان گفت.نظامی.- هرچت ؛ هر چه ترا. هر چه از تو یا بتو یا برای تو :
ز بهرام و از رستم نامدار
ز هرچت بپرسم به من بر شمار.فردوسی.گرایدون که هرچت بپرسم تو راست
بگویی ، همه بوم ترکان تراست.فردوسی.- هرچش ؛ هرچه اش. هر چه او را :
ز هرچش بپرسم نگویدتمام
فرخ زاد گوید که هستم به نام.فردوسی.ز پیغام هرچش به دل بود نیز
به گفتار بر نامه بفزودنیز.فردوسی.- هرچم ؛ هرچه ام. هرچه مرا یا از من :
که من شهریار ترا کهترم
به هرچم بفرمود فرمانبرم.فردوسی.

معنی کلمه هرچ در فرهنگ عمید

= هرچه

معنی کلمه هرچ در فرهنگ فارسی

هرچه : (( هرچ او برود هرگزی نباشد اوهرگزی وباقی وروان است . ) ) (ناصرخسرو )

جملاتی از کاربرد کلمه هرچ

نه هرچ آن بگویند باشد همان بر راست گم زود گردد گمان
شیخ گفت هرچ نه خدای را نه چیز و هرکه نه خدای را نه کس.
زر و سیم و اسپ و شتر با رمه ز من هرچ خواهی بیابی همه
چون عالم بر تو راست بنهاد خدای هرچ آن پدرت خواست تورا داد خدای
اکنون بفر مقدم میمون شهریار هرچ آن مراد بود دلش را بدان رسید
بدو گفت شاپور کای ماه‌روی سخن هرچ پرسم ترا راست‌گوی
چنین گفتش آن مایهٔ ایزدی که هرچ آن ز نیکی رسد یا بدی
دو تن را خواند و از حُسنا سخن گفت که بس نیکوست هرچ آن سرو بن گفت
بدو گفت کز گفتنی هرچ هست بگویم تو بشمر یکایک بدست
شکر کن شاها که هرچ از ملک و دولت خواستی از قضا و حکم‌ ایزد همچنان آمد پدید