جملاتی از کاربرد کلمه ناچشیده
سبزه تر خاست زان لبها و من رفتم ز هوش ناچشیده جرعهای زان راح ریحانی هنوز
وز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رز چون سر مستان سر هر جانور گشته گران
خیره سر تا کی زنی همچون زنان لاف دروغ ناچشیده شربت وصل و ندیده درد عشق
گفت با او
فارغی از داغ عشق ناچشیده میوه ای از باغ عشق
به راهت اندر چاهست سر نهاده متاز به جامت اندر زهرست ناچشیده مخور
با خرد گفتم که زان ترسم که نوش وصل را ناچشیده جان برآرد از تنم نیش فراق
هر یکی را کردهای دزدی به دست هیچ دردی ناچشیده جمله مست
لب ناچشیده از نفس آتشین خویش چون داغ لاله، باده به پیمانه سوختیم
باز آ که ز ناچشیده داروی وصال دردی که نرفته بود باز آمده است
تا کشیده رنج داغِ هجر بر جانم نهاد ناچشیده می خمار مستی اندر سرگرفت