معنی کلمه ناپدید کردن در لغت نامه دهخدا
چو کاموس دست و گشادش بدید
بزیر سپر کردسر ناپدید.فردوسی.چو اسفندیار آن شگفتی بدید
دو رخ کرد از خواهران ناپدید.فردوسی.هنرهام هر کس شنیده ست و دید
تو آن ابلهی چون کنی ناپدید.اسدی.آفتاب بدان بلندی را
لکه ای ابر ناپدید کند.سعدی. || معدوم کردن. نیست کردن. محو کردن. امحاء. از بین بردن :
به یک دست دشمن کند ناپدید
شگفتی تر از کار او کس ندید.فردوسی.توانی ز ناچیزچیز آفرید
هم از تو شود چیزها ناپدید.اسدی.جهان ، گفت ، ایزد پدید آورید
همو بازگرداندش ناپدید.اسدی.از همه دلها که آن نکته شنید
آن سخن را کرد محو و ناپدید.مولوی. || غیب کردن. غایب کردن :
شنیدم کادهم توسن کشیدش
چو عنقا کرد از اینجا ناپدیدش.نظامی.- پی ناپدید کردن ؛ اثر ستردن. رد گم کردن.
- ناپدید کردن بر خویشتن ؛ فراموشانیدن بخود. ( یادداشت مؤلف ). بروی خود نیاوردن. بیاد خود نیاوردن. تغافل. تجاهل :
چو بشنید آئین گشسب آن سخن
بیاد آمدش گفته های کهن
که از گفت اخترشناسان شنید
همی کرد بر خویشتن ناپدید.فردوسی.