سبکسار

معنی کلمه سبکسار در لغت نامه دهخدا

سبکسار. [ س َ ب ُ] ( ص مرکب ) ( از: سبک + سار = سر ) لغةً بمعنی سرسبک ،مرد خفیف و سبک. ( حاشیه برهان قاطع چ دکتر معین ). خوار و بیقرار و بی تمکین و بی وقار و شتاب زده. ( برهان ). بی وقار و شتاب زده. ( رشیدی ). کنایه از بی وقر و شتاب کار. ( آنندراج ) ( شرفنامه ) ( انجمن آرا ) :
سبکسار شادی نماید نخست
بفرجام کار اندرآید درست.فردوسی. || خفیف و خوار. پست :
پنداشت که او مردم طبع است مدامی
نشناخت که او مردم طبع است و سبکسار.فرخی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 168 ).هرکه راکیسه گران ، سخت گرانمایه بود
هرکه را کیسه سبک ، سخت سبکسار بود.منوچهری.رنج بسی دیدم من همچو تو
زین تن بدخوی سبکسار خویش.ناصرخسرو.دزد مردان بسان موشانند
وین سبکسار مردمان چو طیور.ناصرخسرو.بندیست گران بدست و بر پایم
شاید که بس ابله و سبکسارم.مسعودسعد. || خوار. بی قیمت. کم ارزش : و هولاکو و خواتین و پسران او را جداجدا جهت هر یک حصه ای بفرستاد که زمین از حمل آن گرانبار بود و جهان با آن سبکسار. ( جهانگشای جوینی ). || سبک سر که کنایه از فرومایه و سفیه باشد، چه سار بمعنی سر هم آمده است. ( برهان ). سفیه. کم عقل.بی خرد :
ماده گفتا هیچ شرمت نیست ویک
چون سبکساری نه بد دانی نه نیک.رودکی.سبکسار تندی نماید نخست
بفرجام کار انده آرد درست.فردوسی.سبکسار مردم نه والا بود
اگرچه گوی سروبالا بود.فردوسی.پیری که بسالی سخنی خام نگوید
باشد برِ او خام و سبک سنگ و سبکسار.فرخی.دادمْت نشانی بسوی خانه حکمت
سرّ است نهان دارش از مرد سبکسار.ناصرخسرو.بدو ده رفیقان او را ازیرا
سبکسار قصد سبکسار دارد.ناصرخسرو.نقرس گرفته پای گرانسیرش
اصلع شده دماغ سبکسارش.خاقانی.دو عاقل را نباشد کین و پیکار
نه دانایی ستیزد با سبکسار.سعدی ( گلستان ).بسختی جان سبک میدارهان تا چون سبکساران
چو سگ در پیش سگساران به لابه دم بجنبانی.خاقانی. || شتابکار. شتاب زده. چابک :
بزرگان که از تخم آرش بدند

معنی کلمه سبکسار در فرهنگ عمید

۱. بی خرد: دو عاقل را نباشد کین و پیکار / نه دانایی ستیزد با سبک سار (سعدی: ۱۲۹ ).
۲. خودرای.
۳. فرومایه، خوار.
۴. بی وقار.

معنی کلمه سبکسار در فرهنگ فارسی

سبک سر، بی خرد، خودرای، فرومایه، خوار، بی وقار
( صفت ) ۱ - خوار فرومایه . ۲ - بی وقار بی تمکین . ۳ - سفیه ابله . ۴ - مجرد بی تعلق .

جملاتی از کاربرد کلمه سبکسار

منت از غیرت بی مطلبیش می سوزد به گرانقدری دیوانه سبکسار کم است
نخواهیم گفتند بهرام را دلیر و سبکسار و خودکام را
بی وزنی حسود سبکسار او نگر کز صد هزار کوه یکی سنگ نایدش
بیا ساقیا رطل سنگین بیار که سازد سبکسار را بردبار
بکاست آنکه سبکسار شد، ز قیمت خویش ازین معامله ترسیده و گران شده‌ایم
سینه خالی مکن از درد که مرد ره عشق که سبکسار شود بار به منزل نبرد
مشو ای سبکسار آشفته کار به این خفته شکلان دل مرده، یار
چرا به بانگ و خروش و فغان بی معنی کلنگ نیست سبکسار و ما سبکساریم؟
طبع نادان سبکسار نگیری زنهار وزن خود راست به میزان خردمند کنی
که مردم نخوانندش اندر زمان سبکسار خوانند و نامهربان