زنهاریان
جملاتی از کاربرد کلمه زنهاریان
ای زبان شعله از زنهاریان خوی تو شاخ گل لرزان ز رشک قامت دلجوی تو
نه بر درگاه خویشم بار دادی نه با زنهاریان زنهار دادی
پناهنده را سر نیارد به بند ز زنهاریان دور دارد گزند
رسیدند زنهاریان خیل خیل که طوفان به دریا درآورد سیل
به زنهاریان رنج منمای هیچ به هر کار در داد و خوبی پسیچ
با وجود رستگاری در صف زنهاریان میکنم صد ره دمی زان تیغ با زنهار یاد
زرد و لرزان بر درت افتاد چون زنهاریان تا نخواهد خاطر و قّادت از وی انتقام
ز طبع تو همین آید که کردی که با زنهاریان زنهار خوردی
کسی کهارمغانی دهد طوق و تاج چو زنهاریان چون فرستد خراج
دوم سوگندها بهدروغ کردی ابا زنهاریان زنها خوردی