معنی کلمه صدرالدین در لغت نامه دهخدا
صدرالدین. [ ص َ رُدْ دی ] ( اِخ ) محمد ( میرزا... ). رجوع به صدر شود.
صدرالدین. [ ص َ رُدْ دی ] ( اِخ ) ( شیخ... ) رجوع به صدرالدین نیشابوری شود.
صدرالدین. [ ص َ رُدْ دی ] ( اِخ ) ( میر... ) وی یکی از مشاهیر خطاطان ایرانی و پسر میرزا شرف جهان قزوینی است. شاه عباس او را مأمور کرد تا تذکره دولتشاهی را استنساخ نماید ولی به اتمام آن توفیق نیافت و به سال 1007 هَ. ق. در حال عزیمت بمشهد مقدس در بسطام درگذشت. ( قاموس الاعلام ترکی ).
صدرالدین. [ ص َرُدْ دی ] ( اِخ ) شاعریست و عوفی در لباب الالباب آرد: صدرالدین ملک الکلام عمربن محمد الخرمابادی ، مذکری لطیفه گوی بود که جرم خورشید در میدان بیان چوگان عبارت ، او را گوی سزد.به کمال فصاحت و بزرگی اقران را پس گذاشته و پیشینیان را در خجلت بیان خود بمانده ، و در سمرقند بخدمت او رسیدم اگرچه در علو سخن غلو می کرد اما مالی و منالی نداشت. بارگیر بیان او فربه بود اما لاغرکیسه افتاده بود بدان سبب از سمرقند حرکتی کرد و در خراسان آمدو به بلخ سکونت جست و آنجا دولتها دید و وقتی بر سرمنبر تذکیر می گفت و سخن گرم شده بود و پیوسته عادت داشتی که دستار را بر میان دو ابرو نهادی و در آن غلو کردی. رقعه نبشتند بجهت تخجیل او را که دستار برترنه که روزی خدا می دهد. وی بدیهةً این رباعی بگفت :
یک شهر حدیث من و اشعار منست
در هر کنجی سخن ز گفتار منست
گر پیش نهم یا سپس ای مرد سره
پالان زن تو نیست ، دستار منست.
ووقتی مقریان او دیر کردند چون برسیدند گفت :
گر بر سر آنی که قدم رنجانی
زود آی که بی سنگی من می دانی
بریان دارم دلی در این مهمانی
گر دیر آئی سرد شود بریانی.( از لباب الالباب ج 1 صص 201 - 203 ).
صدرالدین. [ ص َ رُدْ دی ] ( اِخ ) ابراهیم. وزارت میرزا شاهرخ داشت و بموجب فرمان وی بمیان هزاره رفت و آنان را از سرکشی بازداشت. ( حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 554 و 601 ) و هم او نویسد: مولانا صدرالدین بعلو نسب وسمو حسب و شرافت دودمان و جلالت خاندان از اکابر و اعیان سمرقند امتیاز تمام داشت و در اوائل ایام دولت خاقان عالی منزلت منظور نظر عنایت شده رایت صدارت برافراشت همواره همت عالی نهمتش بر رعایت علما و افاضل وتربیت اکابر و اماثل مقصور بود و در صرف حاصلات موقوفات ملاحظه شروط واقفان کرده از مقتضای شرع تجاوز نمیکرد و تا آخر ایام حیات مورد عنایت پادشاه بود. وی به سال 832 هَ. ق. در نسا و ری بسن هشتاد و سه سالگی درگذشت. ( از حبیب السیر چ خیام ج 3 صص 639 - 640 ).