معنی کلمه سخر در لغت نامه دهخدا
سخر. [ س َ خ َ / س ُ خ َ/ س ُ خ ُ ] ( ع مص ) فسوس کردن با کسی. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). فسوس کردن و فسوس داشتن. ( دهار ). افسوس کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). فسوس. ( دهار ) :
تا مر مرا تو غافل و ایمن نیافتی
از مکر و غدر خویش گرفتی سخر مرا.ناصرخسرو.
سخر. [ س ِ خ َ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان ماهیدشت بالا از بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه. واقع در 38 هزارگزی جنوب خاوری کرمانشاه و 2 هزار و پانصدگزی سراب فیروزآباد. هوای آنجا سرد است و 185 تن سکنه دارد. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آنجا غلات ، حبوب ، چغندرقند، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. در دو محل بفاصله 1 هزار و پانصدگزی واقع و به سخر علیا و سفلی مشهور است. سکنه پائین 110 تن است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ، ج 4 ).