زلفک
جملاتی از کاربرد کلمه زلفک
شگفت نیست گر آن زلفک تو کوتاهست که آفتاب در اوج تو کرد شب کوتاه
رنگ نو دیدم بر عارض رنگینش دویست بوی نو یافتم از زلفک مشکینش هزار
بر چده زلفک فراهم او کرد صبر از دلم پراکنده
تو زاهدی ز چه رویست چشمک تو دژم تو عابدی ز چه معین است زلفک تو دو تاه
مپیچ زلفک معشوق خویش برتن خویش چرا که منت گمانی برم که کرم قزی
درست خاطر مجموع من پریشان شد از آنکه دیدم آن زلفک پریشان را
بزان بادش از زلفک مشکبیز همه ره چو از نافه بگشاده زیز
به حلقهی زلفک خویشش ببندم چو تعویذی فرو آویزم از بر
بیند زلفک دلبند بسته بخار غمزه خوبان خلیده
رخ او لاله ستان بود و سر زلفک او زنگیان داشت ستان خفته بر آن لاله ستان