معنی کلمه قتاده در لغت نامه دهخدا
قتادة. [ ق َ دَ ] ( اِخ ) نام اسب بکربن وائل و آن مادر ریم است. ( منتهی الارب ).
قتادة. [ ق َ دَ ] ( اِخ ) ابن ادریس رئیس و مؤسس دودمان اشراف مکه است. وی به سال 1806 م. مکه را گرفت و در شهرهای میان ینبع و حدود مدینه و نجد و یمن حکومت کرد. ( ذیل المنجد ).
قتادة. [ ق َ دَ ] ( اِخ ) ابن اوفی یا ابی اوفی تمیمی از صحابیان است. فرزندش ایاس بن قتاده از او حدیث کند و ابوجمره صنعی از فرزندش ایاس حدیث نقل مینماید ایاس قاضی ری بوده است. ( الاستیعاب ج 2 ص 532 ).
قتادة. [ ق َ دَ ] ( اِخ ) ابن دعامه تابعی است. ( منتهی الارب ). قتادةبن دعامه سجندوسی در سنه سبع و عشر و ماءة درگذشت. ( تاریخ گزیده چ لندن ص 251 ).
قتادة. [ ق َ دَ ]( اِخ ) ابن عیاش جرشی پدر هشام بن قتاده رهاوی و از صحابیان است فرزندش هشام از وی نقل کند که رسول خدا صلی اﷲ علیه و آله او را در سفری که میرفت وداع کرد و برای وی از خدا خوبی و پرهیزکاری و بخشایش گناهان خواست و بیرقی برای او بست. ( الاستیعاب ج 2 ص 531،532 ).
قتادة. [ ق َ دَ ] ( اِخ ) ابن مسلم حنفی در بزرگواری و کرامت از مشهوران عرب است که به او در بخشش و جود مثل زده میشود. وی به غیث الضریک یا غیث الفقیر نامیده میشد ومیگفتند: «هو اقری من غیث الضریک ». ( ذیل المنجد ).
قتادة. [ ق َ دَ ] ( اِخ ) ابن ملحان قیسی از صحابیان است. فرزندش عبدالملک بن قتادة از او حدیث نقل کند. گویند شعبه نام او را خطا کرده و گفته است منهال بن ملحان ، بخاری گوید: گفته همام درست تر از گفته شعبه است یعنی نام وی همان قتاده است نه منهال. ( الاستیعاب ج 2 ص 532 ).
قتاده. [ ق َ دَ ] ( اِخ ) ابن نعمان انصاری بدری اوسی از کبار صحابه است. وی در سنه بیست و سه وفات کرد. شصت و پنج سال عمر داشت. ( تاریخ گزیده چ لندن ص 238 ). قتادةبن نعمان طفوی از صحابیان است. درداستانهای دینی چنین آمده است : هیثم بن عدی از پدرش نقل کند که در جنگ احد به یکی از چشمهای قتاده آسیبی وارد آمد به طوری که از حدقه بیرون شد. قتاده آن رادر دست گرفت و بحضور پیغمبر آمد و گفت ای پیغمبر چنین است روزگار من که می نگری ! رسول خدا فرمود: شکیبایی پیشه کن و پاداش تو بهشت است و اگر بخواهی آن را به تو برمیگردانم و از خدای میخواهم که به صورت نخست درآید. گفت ای پیغمبر بهشت پاداش خوب و عطیه بزرگی است ولی من دلی دارم که در گرو عشق زنان است و میترسم بگویند فلانی لوچ است و دیگر به سراغم نیایند، هم چشم را به من برگردان و هم بهشت را برایم از خدا بخواه. فرمود چنین کنم. آن گاه چشم را بدست خود در جای آن گذاشت و بهشت را برای او خواست. فرزندش روزی بر عمربن عبدالعزیز درآمد. عمر گفت ای جوان کیستی ؟ گفت :