صلح جو

معنی کلمه صلح جو در لغت نامه دهخدا

صلح جو. [ ص ُ ] ( نف مرکب ) خواهان صلح. جوینده صلح. طالب آشتی. آشتی طلب :
ما سیکی خوار نیک تازه رخ و صلح جوی
تو سیکی خوار بد جنگ کن و ترشروی.منوچهری.خوش بود اندر بهار یار شده صلح جوی
ساخته رود و سرود چنگ زن و شعرگوی.امیرمعزی.رجوع به صلح شود.

معنی کلمه صلح جو در فرهنگ عمید

آن که خواهان آشتی و سازش و طرف دار صلح است، صلح طلب.

جملاتی از کاربرد کلمه صلح جو

ده تن از اعضای حزب مناطق و دو نماینده مستقل خواستار بازگشت حکومت به شکل پارلمانی- ریاست جمهوری شدند. آنها همچنین از نیروهای امنیتی خواستند تا «سوگندی را که به مردم اوکراین خورده‌اند، اجرا کنند، از فرمان‌های جنایتکارانه برای استفاده از سلاح گرم پیروی نکنند، اجازه درگیر شدن مجریان قانون در اقدامات خلافکارانه علیه مردم صلح جو و معترضانی که در سراسر اوکراین حضور دارند را ندهند.»
جمله گل‌ها صلح جو و خار بدخو جنگ جو خیز ای وامق تو باری عهد عذرا تازه کن
داوران: جواد طوسی، فریدون جیرانی، خسرو دهقان، حسین معززی‌نیا، احمد طالبی نژاد، طهماسب صلح جو و محمدخزاعی
امپراتوری‌ها در تاریخ به شکل‌های باستانی یا مدرن، متمرکز یا غیرمتمرکز و خشن یا نسبتاً صلح جو وجود داشته‌اند. همچون دیگر حکومت‌ها، یک امپراتوری نیز ساختار سیاسی خود را حداقل با اندازه‌ای از اجبار، حفظ می‌کند. امپراتوری‌های زمینی (مانند امپراتوری مغول) تمایل به گسترش در حوزهٔ پیوسته دارند؛ درحالی که امپراتوری‌های دریایی (مانند امپراتوری بریتانیا) در سرزمین‌هایی پراکنده‌تر و در قاره‌های متفاوت گسترده هستند.