ساز ره
جملاتی از کاربرد کلمه ساز ره
زآتش غم عشقی جان و دل نشد پخته ساز ره نکردی فیض کار بارو تو خامست
همی اسب از شهر بیرون بریم همی ساز ره را به هامون بریم
به پیش شاه رفت آزاده رامین نکرده ساز ره بر رسم آیین
چو کارفریضه بپرداختند هم اندر زمان ساز ره ساختند
باشدم ز اندیشه ساز ره و برک سفر رشته جانی چو زلف دلبران پرپیچ و تاب
بر درگه این و آن چه گردی به مجاز ساز ره عشق کن برو با او ساز
معنی طلبی، بساط صورت ته کن بگذار حزین فسانه، ساز ره کن
سراپرده و خیمه بر جا بماند به لشکر همه ساز ره برفشاند
علم را چون تو خوانی از بازیش آلت جاه و ساز ره سازیش
بجز تو نیست اینجا رهبر من توئی چرخ فلک ساز ره من