ذوابه

معنی کلمه ذوابه در لغت نامه دهخدا

( ذوابة ) ذوابة. [ ذُ ب َ ] ( ع اِ ) ناصیه یا منبت موی بر ناصیه. پیشانی یا رستنگاه موی بر پیشانی. || موی بالای پیشانی اسب. || گیسو. ( دهار ). یک لاغ گیسو. گیسوی بافته شده. ضفیرة. عقیصة. || علاقه دسته شمشیر. منگوله. ریشه. || علاقه شمشیر. || پاره پوست آویزان از مؤخر پالان و کفش و جز آن. || شریف و اعلای هر چیزی : یقال ذوابةالعزّ و الشرف. و یقال هؤلاء ذوابة قومهم ؛ای اشرافهم. || ارجمندی. ( منتهی الارب ).
- ذوابةالنعل ؛ گیسوی کفش.
- ذو ذوابة ؛ ستاره دنباله دار. ج ، ذوائب.

معنی کلمه ذوابه در فرهنگ فارسی

ناصیه یا منبت موی بر ناصیه .

جملاتی از کاربرد کلمه ذوابه

هشتم فلکی و ذو ذوابه چون وقت روش علم کنی دم
ز آب زر، ذوابه بر کشیده چو دیبای کبود زر کشیده
از آب مهر، چهره خورشید را بشوی وز دود کین، ذوابه شب را خضاب ده
مشک ذوابه ایشان بر نافه ختن بخندد و نسیم جیب و آستین ایشان بر عود و عنبر بچربد، از عناب مخضوب ایشان هزار دل در خضاب خون و بر نرگس فتان ایشان هزار جان مفتون، ابرار در عشق ایشان زنار برمیان بسته و اخیار بر مهر ایشان مهار گسسته
تابه از آفتابه نشناسند شکل چرخ از ذوابه نشناسند
نزدیک خاص و عام بقدر و بمرتبت تو چون ذوابه ای و عدوی تو چون ذنب
رسول (ص) گفت، «وای بر امیران، وای بر عریفان، وای بر امینان. اینها کسانی باشند که در قیامت خواهند که به ذوابه خویش از آسمان آویخته بودندی و هرگز عمل نکردندی». و گفت، «هیچ کس را برده کس ولایت ندهند که نه روز قیامت او را می آرند دست بغل برکشیده. اگر نیکوکار مرده باشد رها کنند و اگر نه علتی دیگر درافزایند».
سنان نیزهٔ خونخوار شه درون غبار چو ذو ذوابه درخشنده در شب دیجور