معنی کلمه خوش کلام در لغت نامه دهخدا خوش کلام. [ خوَش ْ / خُش ْ ک َ ] ( ص مرکب ) خوش سخن. خوش گفتار. طرف الحدیث. مقابل بدکلام : فرخی هندی غلامی از قهستانی بخواست سی غلام ترک دادش خوش لقا و خوش کلام.سوزنی.خوش چمنی است عارضت خاصه که در بهار حسن حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سرای تو.حافظ.
جملاتی از کاربرد کلمه خوش کلام کای خوش کلام طوطی بستان معرفت وی شوخ لهجه بلبل گلزار روزگار جوهر آدم که اصل دل بود خوش کلام صادق عادل بود این آن غزل که اوحدی خوش کلام گفت ای روشن از رخ تو زمین و زمان همه صد طوطی خوش کلام اگر هست خوبیش چو عندلیب ما نیست شانه زند چو کلک من طره مشکفام را سرمه خامشی دهد طوطی خوش کلام را زبدة الاخوان فصیح خوش کلام صاحب نظم و مقالات فصیح خوبتر از من جوانی خوش کلام و خوشخرام در میان شاعران شرق، سرتاسر نبود پادشاهی خوش کلام و ساده پوش سخت کوش و نرم خوی و گرم جوش فغان ز طبع تو عرفی، غلط نمی رفتند سخنوران چو تو را خوش کلام می گفتند ای عارف خوش کلام برگو ای فخر همه کرام برگو