معنی کلمه خرده فروش در لغت نامه دهخدا
ز خرده فروشم دل زار سوخت
ز غم خرده چون شد بهیچم فروخت
ز هر جنس بینی در آنجا هجوم
بترتیب شایان چو در دل علوم
مزین شده همچو حسن بتان
ز آیینه و شانه و سرمه دان.وحید ( از آنندراج ).آن خرده فروشی است که بر روی بساط
از چشم دو مهره عجائب دارد.شفائی ( از آنندراج ).چو دید گرمی بازار در دکان رخت
بساط خرده فروشی ز قطره چید عرق.طغرا ( از آنندراج ).صاحب آنندراج میگوید در غزل زیر از سیفی معلوم می شود که خرده فروش تیرو تبر و تیشه و تیغ و چقماق نیز فروشد :
دلبر خرده فروشم هست شوخی خرده دان
بهر صید مرغ دل دامی کشیده بر دکان
تا که در سودا بزنجیر جنونم درکشد
با من دیوانه اشکیلی ببازد هر زمان
گه تبر بر دست گیرد گاه تیشه گاه تیغ
گه برای قتل عاشق راست میسازد سنان
سنگ بر چقماق تازد بهر این دل سوخته
آتش افتاده ست در جانم از آن چقماقدان
آن پری هرگه که قصد قتل سیفی میکند
تیغ خود را راست میسازد برای امتحان.سیفی ( از آنندراج ).کوهای خلق بسته و نابسته زآنکه هست
چون حلقه های خرده فروشان فراخ و تنگ.نظام قاری.