خرده دان

معنی کلمه خرده دان در لغت نامه دهخدا

خرده دان. [ خ ُ دَ / دِ ] ( نف مرکب )مردم صاحب عقل و دانا و آنکه بهمه چیز برسد از کلیات و جزئیات. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ) :
دل خرد مرا غمان بزرگ
از بزرگان خرده دان برخاست.خاقانی.این دو طفل هندو اندر مهد چشم
بر بزرگ خرده دان خواهم فشاند.خاقانی. || باریک بین. ( برهان قاطع ) ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ) :
دل نشکنم از عتاب یاری
کورا دل خرده دان ببینم.خاقانی.نبوده ست چون من گه نظم و نثر
بزرگ آیت و خرده دان عنصری.خاقانی.شد برکران درشت پسندی روزگار
کاندر میان کار شه خرده دان نشست.زکی مراغه ای.- خرد خرده دان ؛عقل نکته بین.
- رأی خرده دان ؛ عقل نکته بین :
آنکه رأی خرده دانش گر نماید اهتمام
ذره ای خرد از بزرگی آفتاب آسا شود.سلمان ساوجی.- عقل خرده دان ؛ خرد خرده دان. عقل نکته بین :
عاجز ز کنه رفعت او فکر دوربین
قاصر ز درک رتبت او عقل خرده دان.خواجوی کرمانی. || عیب جوی. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ) :
سعدی دلاوری و زبان آوری مکن
تا عیب نشمرند بزرگان خرده دان.سعدی.

معنی کلمه خرده دان در فرهنگ عمید

= خرده بین: سعدی دلاوری و زبان آوری مکن / تا عیب نشمرند بزرگان خرده دان (سعدی۱: ۶۶۱ ).

جملاتی از کاربرد کلمه خرده دان

هنگامی که از بیداد سردار در فراخای جهان در بدر بودم و آسیمه سر پی سپر، سالی را در اصفهان ناچارم به مرز عرب نامه نگار بایستی شد، و گزارش نامی از وی ناگزر بود. چون دلی از دستش سوخته داشتم و روانی به آذر آزار افروخته دست و خامه بر آن شد که از او به نکوهش و دشنام یاد آورده و خاک نام و ناموسش بی هیچ دریغ و افسوس برباد دهد. خرد خرده دان بانگ برزد که این کار نه بر هنجار کاردانی است و بر بازو نشره کامرانی، مایه پریشانی و پشیمانی.پند خود را کاربند آمدم و از روی ستایش درودی دانا پسند راندم. پیوند نامه بدان دوست و رسیدن کاروان سمنان، چون کردار و پاداش دوش به دوش افتاد. یکی از مردم کاروان که با من آشنا بود تا فرزندش به دبستان بر خواند از آن مرد خواست و گرفت و با خود برد، بردر الکای خوار که فرمان فرمای آن سمنان سار با سردار بود. میرزا محمد خواری که همواره دوست و نیکخواه رهی بود از روزگار پریشان من آگهی جست، خداوند نامه گفتش در اصفهان است. نامه ای هم به کربلا بر نگاشته. اینک بر من است، و همان بر چگونگی روزگارش گواهی روشن.
باد محروم از زبورم جز سه خلق خرده دان و خوش خط و داود حلق
دل خرد مرا غمان بزرگ از بزرگان خرده دان برخاست
هزار شوق پی دولت ملازمتت بجان نکته گذاران خرده دان انداخت
گرچه دل خرده دان و زیرک بود گنگ شد پیش صدمت صمدی
یک نکته اختیار کن از عقل خرده دان دانسته ئی که عقل مصون باشد از غلط
بسیار فکر کرد و ندانست شمه ای در لطف آن دهان خرد خرده دان ما
این چنین تهمتی به بی خردی بر بزرگان خرده دان ننهند
بقدردانی بلبل، نگر که مشت پری هزار جان پی معشوق خرده دان افشاند
یارای گفتنم زدهان تو نیست هیچ طبع لطیف اگر چه مرا خرده دان نهاد