معنی کلمه خودرایی در لغت نامه دهخدا
گمان مبر که ز خودکامی است و خودرایی.سوزنی.آتشی گر زدم ز خودرایی
من از آن سوختم تو برجایی.نظامی.چون نیی سیاح و نی دریاییی
درمیفکن خویش از خودراییی.مولوی.تاب خوردم رشته وار اندر کف خیاط صنع
بس گره بر خیط خودبینی و خودرایی زدم.سعدی.تا مصور گشت در چشمم جمال روی دوست
چشم خودبینی ندارم رای خودراییم نیست.سعدی.فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی.حافظ.جواب دادم و گفتم بدار معذورم
که این نتیجه خودکامی است و خودرایی.حافظ.|| تکبر. || هواپرستی. ( ناظم الاطباء ).