معنی کلمه خودکامی در لغت نامه دهخدا
بمهر اندر نمودی زود سیری
مرا دادی بخودکامی دلیری.( ویس و رامین ).بگفت رفتن از تو ضرورتیست مرا
گمان مبر که ز خودکامی است و خودرایی.سوزنی.زمام خودکامی بدست غول غفلت سپرده و متابعت لهو و لعب برخود لازم شمرد. ( سندبادنامه ص 258 و 286 ).
مشوران بخودکامی ایام را
قلم درکش اندیشه خام را.نظامی.نکنم بیخودی و خودکامی
چون شدم پخته کی کنم خامی ؟نظامی.جواب دادم و گفتم بدار معذورم
که این طریقه خودکامی است و خودرایی.حافظ.حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد
کام دشوار بدست آوری از خودکامی.حافظ.همه کارم ز خودکامی ببدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازندمحفلها؟حافظ.