دار ملک. [ رِ م ُ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پایتخت. دارالملک. مرکز فرمانروایی : دار ملک خویش را ضایع چرا باید گذاشت مر سپاهان را چرا کرده ست بر غزنین گزین.فرخی. || سرزمین : نخستین بار گفتش کزکجایی ؟ بگفت : از دارملک آشنایی.نظامی. || کاخ. قصر : کلید همه دارملک سلاطین بزیرگلیم گدایی طلب کن.خاقانی.رجوع به دارالملک شود.
معنی کلمه دار ملک در فرهنگ فارسی
پایتخت
جملاتی از کاربرد کلمه دار ملک
ز دار ملک به هر مملکت که روی نهد چو نام خواجه بر آن مملکت مظفر باد
وی اندر دار ملک خویش و دشمن درختا عاجز وی اندر صدرو بر اعدا ز بیمش پیرهن زندان
گر آید حکمفرمای عجم زی دار ملک جم گل شیرازگردد غیرت کحل سپاهانی
آباد دار ملک زمین خسروا به داد طوفان باد ملک هوا گو خراب خواه
ز دار ملک جهان روی در کشید وفا چنانکه زو نرسد هیچ گونه بوی به ما
دار دنیا را به دین دزدان دین ده چون مسیح راه دار ملک جان گیر از خراب آباد تن
ای که هر ذره ای ز خاک درت دار ملک دو صد فریدون است
بند تن بودن نیفزاید ترا جز بندگی دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا
به داد خویش خرم دار ملک دین باقی را چنانکاندر مه نیسان گلستان از مطر دارد
نام بهشت روی زمین دار ملک تست ار دی بهشت کرد جهانرا بهشت سان