خائی

معنی کلمه خائی در لغت نامه دهخدا

خائی. ( حامص ) عمل خاینده. در شکر خائی و ژاژخائی و مانند آن. رجوع به خائیدن شود.

جملاتی از کاربرد کلمه خائی

شناسد آنکه مرد زندگانی است که ذوق برگ خائی ذوق جانی است
بدین قوافی زین بیشتر نخایم ژاژ که ژاژ خائی زشت است از من تجریش
چون رطب آمد غرض از استخوان استخوان تا چند خائی بی رطب
لیکن آخر کافری نبود من و طبعی چنین وانگهی هر هرزه لائی ژاژ خائی گو و من؟
ای پسته شیرینت شکر خائی خوش وی در سرم از زلف تو سودائی خوش
نه که چون لعل شکربار تو نبود شکری که بهنگام سخن چون تو شکر خائی نیست
باش تاطوطی نطق تو شکر خائی کند تا کند روح القدس از شاخ سدره منبری
وگفتند ایمان و توکل چیست گفت: آنکه نان از پیش خود خوری و لقمه خرد خائی به آرام دل و بدانی که آنچه تراست از تو فوت نشود.
گر شکر خائی کنم بر یاد لعلت دور نیست ز انک عمری طوطی شکر ستانت بوده ام
بدشنامی برد چندین دل از کار چنین لعل شکر خائی که دیده است