معنی کلمه ذوی در لغت نامه دهخدا
ذوی. [ ذَ ] ( ع اِ ) ج ِ ذودر حال اضافه : مررت برجال ذوی مال ؛ گذشتم بمردانی خداوندان مال. ذوی الارحام. خداوندان قرابت نسب. ذوی الحقوق. صاحبان حق. ذوی العقول. خردمندان. صاحب خردان.
ذوی. [ ذُ ی ی ] ( ع مص ) ضعیف و پژمرده شدن. پژمردن. ( تاج المصادربیهقی ). پژمریدن ، چنانکه تره. پلاسیدن. پژمرده شدن. ( زوزنی ).
ذوی.[ ذَ ی ی ] ( ع ص ) ذابِل. پژمرده. پژمریده. پلاسیده.
ذوی. [ ذِ وا ] ( ع اِ ) گوسفندان ریزه. || پوست های حب انگور. ( عن ابن الاعرابی ). و در تاج العروس آمده است : الذوی کالی ، النعاج الصغار و نص ابن الاعرابی الضعاف و لکنه مضبوط بفتح الذال ضبط القلم کما فی نسخة المحکم بخط الارموی.