ذوالقرنین

معنی کلمه ذوالقرنین در لغت نامه دهخدا

ذوالقرنین. [ ذُل ْ ق َ ن َ ] ( اِخ ) خداوند دوشاخ. صاحب دوسر و در تحت عنوان اسکندربن فیلفوس شرح حال اسکندر مقدونی را ذکر کرده ایم. اینک برخی از افسانه های شرقی را که راجع به او و لقب او هست ذیلاً نقل میکنیم : بلعمی در ترجمه تاریخ طبری گوید: و این اسکندر را از بهر این ذوالقرنین خواندند که از این قرن تا آن قرن برسید و قرن بتازی سرو بود و گوشه های جهان را قرن خوانند و یکی گوشه جهان آنجاست که آفتاب برآید ویکی گوشه آنجا که فروشود و هر یکی را قرن خوانند و هر دو را قرنین خوانند و او به هر دو گوشه رسیده بودهم به مشرق و هم به مغرب از بهر آن او را ذوالقرنین لقب کردند و خدای عزوجل فرمود و یسئلونک عن ذی القرنین قل سأتلوا علیکم منه ذکرا. ( قرآن 83/18 ). دیگرجای گفت حتی اذا بلغ مغرب الشمس. ( قرآن 86/18 ). و حتی اذا بلغ بین السدین. ( قرآن 93/18 ). و این سد بمیان دوکوه اندر است که او آنجا سد کرد و یأجوج و مأجوج را بازداشت و محمدبن جریر از این حدیث که خدای عزوجل گفت اندر نبی و چنان که آمده است اندر تفسیر که این خدای گفت اندر این کتاب خویش از قصه ذوالقرنین و یأجوج و مأجوج و با فائده تر است و محمدبن جریر اندرین کتاب فراموش کرده است از عبداﷲ عباس روایت کند اندر کتاب تفسیر گفت چون مردمان مکه از پیغمبر ( صلعم ) بماندند و با او بحجت برنیامدند رسول فرستادند به جهودان خیبر و بدان جهودان که در زمین عرب بودند و بزمین حجاز و یثرب و ایشان را گفتند که از میان ما مردی بیرون آمده است و همی دعوی پیغمبری می کند و همی خواهیم تا بدانیم که راست گویست یا دروغ زن و با ما کتابی نیست آسمانی که از آنجا خبری بنسبت او را بپرسیم تا راست یا دروغ او پدید آید و با شما توریة است اخبار ماضین و جواب آن ما را بگوید تا ما او را بپرسیم ورسول ایشان بوجهل بن هشام بود پس جهودان گرد آمدند وتوریة پیش اندر بنهادند و از آنجا سه مسئله بیرون کردند یکی گفتند که بتوریة اندر نوشته است که خدای راجل و جلاله فرشته ای است که او را روح خوانند و گروهی گویند که روح نام است جبرئیل را و گروهی گویند که روح نام یکی فرشته است بزرگ و از بزرگی که هست هر دوعالم و هر دو ملک و آنچه در میان هفت [ فلک و ] فلک الأفلاک است همه در میان دو ابروی وی اندر است و از بزرگی وی خدای عزّ و جل داند و خدای تعالی به توریة او را نام برده است و گفت که چگونه است شما را مر محمد را بپرسید از روح که اگر او را صفت کند بدانید که او نه پیغمبر است و اگر گوید که هست وصفتش نکند بدانید که او پیغمبر است و از قصه اصحاب الکهف بپرسیدش و بگفتند که صفت اندر توریة چگونه است و حدیث رسیدن ذوالقرنین از مشرق تا بمغرب و حدیث سدّ یأجوج و مأجوج گفت که اگر همچنین است و جواب همچنین دهد بدانیدکه او پیغمبر است ابوجهل به مکه بازآمد و مهتران مکه را بگفت و جهودان با ابوجهل نزدیک پیغمبر علیه السلام آمدند ابوجهل گفت یا محمد لَولا اوتی مثل ما اوتی موسی من الکتاب و اخبار الماضین و علم الأولین و الاَّخرین تو اگر پیغمبری چرا ندهند کتابی بخبر گذشته و مانده اندر جهان از اول و آخر چنانکه قوم موسی به موسی گرویده است و یا با قوم موسی و ما جهودان گرد آمدیم و از کتاب موسی مسئله ها بیرون کردیم و ترا بپرسیم و اگر تو همچنان جواب دهی که آنجا نبشتست ما دانیم که تو پیغمبری و نیز بگرویم پیغمبر گفت پرسید. گفتند مارا از روح بزرگ خبر ده که چیست و چگونه است و از اصحاب کهف نیز خبر ده و از ذوالقرنین نیز خبر ده پیغمبر علیه السلام ازین سه چیز خبر نداشت و خدای عزّوجل هنوز آیه بدو نفرستاده بود به بیان این قصّه ها پیغمبرگفت مرا خدای عزّ و جل ازین آگاهی نکرده تا جبرئیل بیاید و آن را بگویم تا مرا از خدای عزّوجل این خبرها بیاورد و نگفت انشأاﷲ. عبداﷲ عباس گفت که پانجده روز جبرئیل ( ع ) سوی پیغمبر نیامد کافران گفتند خدای محمد محمد را فراموش کرده است و پیغمبر ( صلعم ) چون این سخن بشنید تنگدل گردید پس روز پانجده روز در روز آدینه جبرئیل فروآمد پیغمبر بوقت آنکه درخواست گشتن و از خدای عزّوجل مر پیغمبر را علیه السلام درود آورد و با او عتاب کرد و گفت و لاتقولَن َ لِشَای انی فاعل ٌ ذلک غداً الاّ أن یشأاﷲ. ( قرآن 23/18 و 24 ). اگر خدای عزّوجل خواهد واذکُر ربک َ اذا نسیت. ( قرآن 24/18 ). پس پیغمبر را تقرب کرد و گفت نه چنان است و گفت چون انشأاﷲ فراموش کنی بگو انشأاﷲ و اگر همه آن وقت گذشته بود و خدای عزّوجل سوگند یاد کرد به نبی اندر قوله تعالی و الضحی واللیل اذا سجی. ( قرآن 1/93 و 2 ). و هرچند که خدای عزّوجل اندر سوگند یاد کرده است و آن سوگند را معنی آن است که به خویشتن و به بزرگی خویش یاد کرده است چنانکه به آفتاب و ماهتاب سوگند خورده است و گفت والشمس و ضحیها والقمر اذا تلاها. ( قرآن 1/91 و 2 ). و بشب و روز گفت واللیل اذا یغشی والنهار اذا تجلّی. ( قرآن 1/92 و 2 ). و آنچه بستارگان یاد کرد و گفت فلا اقسم ُ بالخنس الجوار الکُنس. ( قرآن 15/81 و 16 ). و آنچه بسپیده دم یاد کرد گفت والفجر و لیال عشر. ( قرآن 1/89 و 2 ). و آنچه به ماهتاب فروشدن کرد گفت فلااُقسِم ُ بالشَفق. ( قرآن 16/84 ). و به مکّه و خانه مکه یاد کرد و گفت لااقسم بهذا البلد. ( قرآن 1/90 ). و آنچه بروز رستخیز یاد کرد و گفت لااقسم بیوم القیمة. ( قرآن 1/75 ). و معنی آن همه سوگند همه بخویشتن خورد و به بزرگی و عظمت خویش معنی آنچنان بود که همی ایدون گوید به بزرگی آن خدای که آفتاب و ماهتاب میراند و بدان خدای که سپیده دم باز کند و روز آرد و شب برد و باز شب آرد و روز برد و بدان خدای که آفتاب فروبرد و بدان خدای که مکه را افضل کرد و بدان خدای که رستخیز او برانگیزد پس هر چیزی که خدای عزوجل آن را نام برد اندر نبی و از آنچه آفریده است اندر جهان و بدان سوگند خورد معنیش این است که بخویشتن سوگند یعنی بدان خدای که اینچنین او کرده است پس گفت بدان خدای که روز او برد و شب او آورد ما ودعک ربک و ما قلی. ( قرآن 3/93 ). ترا خدای دست باز نداشت و دشمن نگرفت چنانکه مشرکان گفتند به مکه و خدای عزوجل مر او را بدان جهان بهشت جاودانه دهد و عبداﷲبن عباس گفت ذوالقرنین با همه سپاه یکسال بمغرب بماند نشسته و اهل مغرب را بخدای همی خواند کس بدو نگروید جز یک تن پس آن همه را بکشت و آن یکتن را زنده دست بازداشت و مردمان ایدون گویند که ذوالقرنین به اول ملک بود چون ملک مشرق و مغرب بر وی تمام شد خدای عزوجل او را پیغمبری داد و از این آیه گفتند که خدای عزوجل همی گوید: قلنا یا ذاالقرنین... ( قرآن 86/18 ). و این بدو وحی بود که خدای عزوجل جواب دهد ( ؟ ) چنانکه گفتند نه پیغمبر است گفت این قول به ألهام خدای بود. با او مخاطبه نکرد ولیکن به الهام به دلش اندر افکندچنانکه گفت و اوحینا الی ام موسی. ( قرآن 7/28 ). این وحی الهام است نه وحی پیغمبری و دیگر جای فرمود: و اوحی ربک الی النحل. ( قرآن 68/16 ). و این نیز وحی الهام است نه وحی نبوت. همچون قلنا یا ذاالقرنین وحی الهام است نه وحی نبوت و علما و مفسّران اندر حدیث ذوالقرنین اختلاف داشتند پس گفت : ثم اتبع سبباحتی اذا بلغ مطلع الشمس ، گفت راه برگرفت و همی رفت تا از مغرب به مشرق برسید آنجا که آفتاب برآید. وجدها تَطْلُعُ علی قوم لم تجعل لهم من دونها ستراً. ( قرآن 90/18 ). قال لیس لهم بیوت و لاحیطان یسترون بها من الشمس گفت آن مردمان که بمشرقند که آفتاب بر ایشان پدید آید هیچ چیز نیست ایشان را که خویشتن را از آن آفتاب بپوشند نه خانه و نه دیوار و نه جامه را که اندر بیابانند وبدان ریگ بنا اندر نتوان کردن و جامه ندارند چه کشت نکنند و پنبه نتوانند کشتن طعامها از شهرهای دیگر آورند و آنجا سرما بود سخت و ایشان همه برهنه اند سخت ،زنان و مردان همچون ستوران پیش یکدیگر جماع کنند و حدیث همی کنند و سرگین همی افکنند و نه ایشان را از آتش دنیا هیچ خبر هست تا آفتاب برآید از مشرق باقوت برآید ایشان از آن گرمی و آسایش یابند و آسانی تا زوال بگردد و نیم روز شود و آفتاب از ایشان بشود تا دیگر روز که باز آفتاب برآید و خدای عزوجل گفت : کذلک وقداحطنا بما لدیه خبرا. ( قرآن 91/18 ). معنیش آن است که علم من محیط بود پیش ذوالقرنین و همی دانستم که او کجا شود و از کجا آید و اما آنکه ایدون گفت : کذلک ، این کذلک را معنی لطیف است نزدیک علماء و مفسران ایدون گفتند که اندر تقویم باید نظیر آیت ( ؟ ) تا معنی کذلک بیرون آید چنانکه ایدون گوید فاتبع سبباً حتی اذا بَلَغ مغرب الشمس ، ( قرآن 86/18 ). و معنی اندر سبب طریق خواهد. گفت آن راه که من او را دادم دادند آن راه همی رفت ( ؟ ) تا به مشرق رسید پس گفت : حتی اذا بلغَ بین السدین. یعنی الجبلین و بحد مشرق دو کوه بود بلند در میان آن [ دو ] کوه وادیئی بود بزرگ و راه گذر ازین کوه تا بدان کوه ، ایدون گفتند که هزار ارش بود و بر آن کوه مردمانی بودند مسلمان چنانکه خدای عزوجل فرمود: وجد من دونهما قوماً لایکادون یفقهون قولا.( قرآن 93/18 ). مردمانی بودند که ایشان به طاعت پیش آمدند و دین اسلام پیدا کردند ذوالقرنین ایشان را برده نکرد و وعدهای نیکو کرد و اندر میان آن دو کوه فروآمد و بالای آن کوه خدای بداند و از هیچ سوی آن راه نبود که بر آن کوه بر توانستی شدن و از آن طرف کوه خلقی بودند از آدمیان که ایشان را یأجوج و مأجوج خوانند و عدد ایشان از بسیاری بجز از خدای عزوجل کس نمیداند و بدو گروهند گروهی از فرزندان یاجوج اند و ایشان را همه یأجوج خوانند و دیگر گروه از فرزندان مأجوج اند ایشان را همه مأجوج خوانند و این یأجوج و مأجوج دو برادر بوده اند از فرزندان یافث بن نوح علیه السلام از پس طوفان آنجا بحد مشرق افتادند و از پس آن دو کوه قرار گرفتند و از ایشان نسل پیوست و از نسب هریکی را چندین فرزند آمد و خلق بسیار شد و صورت ایشان همچون صورت آدمی است ولیکن بقامت یک ارش اند و هر یکی گوشها دارند پهن که در زمین همی کشند و جامه ندارند برهنه باشند و چون خر و گاو وحش پیش یکدیگر جماع کنند و شرم ندارند و چون بخفتند یک گوش زیر کنند و یک گوش بالا بر کردار دواج و کشت و ورزشان نباشد و طعام ایشان دانه خار خشک است آنکه بتازی حربون ( ؟ ) گویند و از این مردمان اندر کوه بسیارند و دین ندارند وخدایرا نشناسند و عدد ایشان کمتر نشود و هیچ مردی از این جهان بیرون نشود تا او را هزار تن از پشت بیرون نیاید از نر و از ماده و ایشان هر وقتی از آن کوهها بیرون آیند و مسلمانان را رنجه نمایند و فساد بسیار کنند و هر آدمی که بیابند بکشند و بخورند و گیاه ودرختان باردار بخورند و نیز مسلمانان ایشان را باز نتوانند داشتن. چون ذوالقرنین به ایشان فرود آمد و خبر به مسلمانان رسید مسلمانان گردآمدند و گفتند ما خویشتن از دست این یاجوج و مأجوج نتوانیم رهانیدن الابه نیروی این پادشاه. آنگاه به پیش ذوالقرنین آمدندو گفتند: یا ذاالقرنین اِن َ یأجوج َ و مأجوج مفسدون فی الأرض. ( قرآن 94/18 ). از یاجوج و ماجوج بدین زمین در فساد است و خون میریزند و خواسته میبرند، فهل نجعل لک خرجاً علی ان تجعل بیننا و بینهم سداً، ( قرآن 94/18 ). خواهی که ما بر خویشتن خراج نهیم و ترا هدیه دهیم تا میان ماوایشان سدی کنی که ایشان سوی ما بیرون نتوانند آمدن. ذوالقرنین گفت : ما مکنی فیه ربی خیر، ( قرآن 95/18 ). قال ما اعطانی اﷲ من المال و مکنی من ارضه خیر مما تجعلونه من خراجکم و هدیتکم ، گفت آنچه خدای تعالی مرا داد از همه ملک زمین از مشرق تابمغرب به از آن هدیها که شما مرا دهید پس گفت : فاعینونی بقوة، ( قرآن 95/18 ) یعنی بر خاک ، اجعل بینکم و بینهم ردماً. ( قرآن 95/18 ) گفت مرا بمردمان بسیار یاری دهید تا من در میان دو کوه سدی سازم چنانکه ایشان در شما راه نیابند چون خلق بسیار گرد آمدند گفت آتونی زبرالحدید. ( قرآن 96/18 ) ای ، قطع الحدید، بفرمود که هر مردی پاره ای آهن بزرگ بیارند و آن را بکردار خشت اندر میان آن دو کوه می نهند تا میان آندو کوه بناکنند. قال انفخوا حتی اذا جَعلَه ناراً، ( قرآن 96/18 ) یعنی مذاباً. قال آتونی افرغ علیه قطراً ( قرآن 96/18 ) یعنی الصفر المذاب. بفرمود که هم چندان که آهن است روی بیاورند و چون روی بیاوردند همه اندر کوره هاکرد و آتش اندر بست تا همه بگداخت و آتش اندر زیر آهن اندر نهاد و بفرمود دمیدن چنانکه اندر میان دو کوه از یکسوی آهن همی گداخت و از یکسو روی چون هر دو بگداخت بفرمود تا آن روی گداخته چون آتش بطشتها اندر کردند بر سر آن کوهها بردند و بر سر آهن ریختند چون آتش آن روی و آهن بگداخته آمیخت دست باز داشتند تا سرد شد سخت و بمیان آن کوه سدی شد از روی و آهن و یأجوج و مأجوج بیرون سد بماندند و مسلمانان از فساد ایشان برستند چنانکه خدای عزوجل فرمود: فما اسطاعوا ان یظهروه و ما استطاعوا له نقبا. ( قرآن 97/18 ) آن یأجوج و مأجوج نه بدان سد بتوانستند آمد و نه آن را سوراخ توانستند کردن. ذوالقرنین مسلمانان را گفت : هذا رحمة من ربی فأذا جاء وعد ربی جعله دکّاء و کان وعد ربی حقا. گفت ( قرآن 98/18 ) این نه مردی من بود که خدای عزوجل بود که شما را از این عذاب برهانید از ایشان. چون وعده خدای تعالی درآید در آخرالزمان بیرون آیند و به زمین بپراکنند ایزدتعالی بعد سخن ذوالقرنین به نبی اندر یاد کرد که چون روز رستخیز بیرون آید یأجوج و مأجوج بیرون آیند و علی بن ابی طالب علیه السلام و عبداﷲبن عباس رضی اﷲ عنه گفتند بتفسیر این آیه : حتی اذا فتحت یأجوج و مأجوج ، اول رستخیز بیرون آمدن یأجوج و مأجوج است چون ایشان بیرون آیند هر چه در روی زمین طعام است همه بخورند و هرچه دانه و گیاه و میوه درختان باشند همه بخورند و هر آبی که در پشت زمین است از رودها و دریاها همه بازخورند و همه چشمهای زمین خشک شود و خلق بگرسنگی و تشنگی افتند آنگاه اسرافیل صور اندر دمد دمیدن سخت. بصور نخستین خلق همه بمیرند پس امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب روایت کردند که یأجوج و مأجوج امروز همی کوشند که بیرون آیند و سدذوالقرنین بشکنند ولیکن نتوانند و هر روزی که آفتاب برآید از ایشان هزار هزار بیک جای پیش ایشان بنشینند و بزبان همی لیسند چنانکه آفتاب فروشد چون پوست خایه کرده باشند بتنکی و گویند فردا بامداد بشکنیم و بیرون رویم و نگویند که انشأاﷲ و چون بامداد بازآیند سد را همچنان بینند که نخست دیده باشند و ایشان را هر روز این کار است چون وعده بیرون آمدن ایشان درآید میان ایشان فرزندی پدید آید مسلمان و بزرگ شود چون بنزدیک سدآیدو ایشان آن سد همی لیسند چون شب اندر آید برگردند و گویند تنک کردیم فردا بیائیم و بگسلیم این فرزند مسلمان گوید انشاءالﷲ چون بامداد بازآیند آن سد را تنک بینند آن سد را بشکنند و بیرون آیند چنانکه پیغمبر ما محمد مصطفی ( صلعم ) فرموده است اکنون گفتار من با توریة موسی علیه السلام که جهودان دارند راست شد اکنون چه گوئید ایمان آورید یا نه. ابوجهل گفت چه گوئیم ساحران تظاهران ، یعنی تعاونان و انّا بکل کافرون ، گفتند جادوئی تویی و دیگرموسی و نگرویدند. اخبار ملوک بعد ذوالقرنین الذین ملکوا من شط الدجله الی حدودالمغرب ؛ آگاه باش که از بعد ذوالقرنین لشکر او هرچه یونانی بودند باز یونان شدند و جهان بدونیمه گشت اما از لب دجله تا لب جیحون کجا مملکت عجم بود زمین بابل و عراق و صفاهان و فارس و کوهستان و ری و طبرستان و گرگان و خراسان همه اندر دست ملوک طوایف بود به هر شهری ملکی و به هر دهی مهتری و کس کس را فرمان نمیکرد و کس خراج بکس نداد و که از مه پدیدار نبود و نه توانگر از درویش و از دجله از آنسوی عراق با موصل و جزیره و کوفه و بادیه و زمین حجاز و مصر و یونان و یمن تا بحد مغرب بدست یونانیان بماند آنها که از خویشان اسکندر بودند و چون اسکندر بمرد بزرگان لشکر تابوت او به یونان بردند و اسکندر را پسری بود نام او اسکندروس و چون خروج کرد او را به ارسطاطالیس سپرد و ارسطاطالیس او را بزرگ کرده بود و حکمت آموخته چون سپاه یونان بازآمدندو تابوت اسکندر بیاوردند و در خاک نهادند و همه سپاه بر اسکندروس گرد آمدند و پادشاهی بدو سپردند پسر آن پادشاهی نپذیرفت وگفت من به عبادت خدای عزوجل شدم و پادشاهی را نشایم و پادشاهی اندر جهان کس بیش از آن نکند که پدرم کردکه بمرد و پادشاهی بر وی نماند این سخن بگفت و از میان خلق بیرون رفت و بعبادت خدای عزوجل مشغول گشت و سپاه همه بیچاره شدند تا مردی از اهل بیت اسکندر بنشاندند نام او ارعوش و آنهمه سپاه بر وی گرد آمدند و ملک بیونان و مصر و شام و مغرب و یمن و عراق تا لب جیحون بر او راست شد و بنی اسرائیل را اندر شهر بیت المقدس مهتر از ایشان بر پای کرد تا دین و شریعت توریة بر ایشان راست کرد و این ارعوش بزبان یونانی بطلمیوس خواندندی و معنی این ملک بزرگ بود و هر ملکی از یونان که بزرگتر باشد و از وی بزرگتر نبود او را بطلمیوس خوانند چنانکه اندر عجم ملکان بزرگ را کسری خواندندی و علم فلسفه و نجوم و طب اندر یونان آنزمان بسیاربود و این ارعوش نخستین بطلمیوس بود که اندر یونان به پادشاهی بنشست سی و هشت سال پادشاهی کرد پس بمرد و بطلمیوس دیگر بنشست نام او دقیانوس و من به اخبار تفسیر اندر خوانده ام که این دقیانوس آن ملک بود که اصحاب الکهف از دست او بگریختند و بکهف افتادند این پادشاهی یونانیان بدست بطلمیوسیان ماندسالهای بسیار و بسر دویست و چهل ملک از یونانیان بشد بدست مردی از فرزندان عیص بن اسحاق بن ابراهیم علیه السلام نام او اخرسطوئین پنجاه و شش سال و چون از پادشاهی او چهل و دو سال بگذشت عیسی بن مریم از مادر بزاد و میان اسکندر وعیسی سیصد و شانزده سال بود. ( ترجمه طبری بلعمی ). و باز بلعمی در ترجمه طبری گوید: حدیث دارا، و یقال له داراءالاکبر: پس چون دارا بملک فارس بنشست و از پس مادر آنجا شهری بنا کرد و آن شهر را دارابگرد نام نهاد و آن شهر امروز بجایست و آبادان است و شهرپسا گروهی گویند که او بنا کرد و گروهی گویند که خود بهمن کرد شهرپسا. پس دارا برفت از زمین فارس به عراق و بابل شد آنجا که ملوک عجم بودندی پیشتر و نشست خویش آنجا کرد و ملک عجم وی را راست شد تا در بلخ و ملکان جهان که از بیرون ملک او بودند او را مطیع شدند و خراج بدو فرستادند و میان زمین روم و مغرب همه پادشاهی بود بسیار آن را یونان گفتند و آنجا ملکی بود نام او فیلفوس از فرزندان عیص بن اسحاق بود و اندر پادشاهی او شهری بود مقدونیه گفتند و ملکان یونان آنجا نشستندی فیلفوس چون ملک یونان بگرفت او نیز بمقدونیه نشستی و همه ملک زمین یونان او را بود و آن زمین او همه پرحکما بودند که ایشان را یونانیان گفتندی و باصل حکمت اندر جهان ازیشان بپراکند و نام حکیم ایشان را سزا بود ایدون چون ارسطاطالیس و چون بقراط و افلاطون و سقراط و هرمس و قرعون [ کذا ] و کتب ایشان را اندرفلسفه و علم طب و حکمتهای ایشان بسیارست و معروف است ولیکن امروز آن شهر و آن جایها همه ویران است و ازآن حکما اندر این زمان نمانده است و کتبهای ایشان اندر میان خلق بمانده است و آن پادشاهی را ملک این فیلفوس بود و آن ملک او را بمیراث بود از پدران و جدان و آن پادشاهی آبادان داشتی و میان روم و مغرب بر ناحیه جنوب آن همه زمین خراج به دارا فرستادند مگر این فیلفوس. دارا کس بدو فرستاد و گفت همه ملکان جهان خراج فرستادند تو نیز خراج بفرست و اگر نه حرب را بیارای پس فیلفوس ملک یونان مر حکما را جمع کرد و با ایشان مشورت کرد ایشان گفتند خراج بفرست تا حرب و کشتن نبود این فیلفوس خراج به دارا فرستاد همچون ملکان دیگر پس فیلفوس را پسری آمد نام او اسکندر کرد و اوذوالقرنین بود چون بزرگ شد مر پدر را نهی کرد و گفت خراج نفرست به دارا ملک عجم پدرش فرمان نکرد و همی فرستاد و ملک جهان بر دارا راست شده بود و ملکان جهان او را فرمانبردار شده بودند و از پس مادر دوازده سال بزیست پس بمرد و او را آرزوش آمد که او را پسری باشدتا از پس خویش او را ولیعهد کند پس پسری آمدش سخت شاد شد و هم نام خویش نهاد و از پس خویش ملک او را وصیت کرد و او را داراء اکبر و پسر او را داراء اصغرخواندندی و این داراء اصغر آن بود که ذوالقرنین با او حرب کرد و او را بکشت و پادشاهی همه جهان را بگرفت و ملکان را قهر کرد و از مشرق تا بمغرب بگشت تا او را ذوالقرنین خواندند، حدیث دارأبن داراء الملک : پس این داراءالأصغردارأبن داراء الملک بنشست و ملک همه جهان بر وی راست شد و بیرون از مملکت او همه جهان خراج بدو فرستادند همچنانکه سوی داراءالاکبر فرستادندی و این ملک یونان فیلفوس پدر اسکندر خراج زمین یونان بدین زمین داراء اصغر فرستادی همچنان که بپدرش دارأاکبر. و این دارا هم بزمین عراق بنشست ببابل هم آنجا که پدرش نشسته بود پس این فیلفوس ملک یونان بمرد و سبب این چنان بود که چون بهمن بملک بنشست و روزگار برآمد آهنگ زمین یونان کرد و ملک یونان با او صلح کرد و بهمن دختری ازو بزنی کرد و هم آنجا یک شب با آن دختر ببود و او را باز به پدر فرستاد و بهمن بملک خویش بازگشت و روزگاری دراز بدین کار برآمد و آن دختر آن شب از بهمن بار گرفت و چون نه ماه برآمد این اسکندر از مادر بزاد بطالعی سعد و این ملک فیلفوس ملک یونان بپرورد و کس ندانست که او پسر بهمن است و همه مردمان او را اسکندربن فیلفوس خواندندی و چون فیلفوس بمرد اسکندر بملک بنشست مادرش ازین خبرآ گاه کرد و اسکندر نیز آن سال خراج بدارا فرستاد و میان زمین یونان و زنگیان نزدیک بود این اسکندر چون بملک بنشست نخست آهنگ زنگیان کرد و سپاه آنجا برد و با ملک زنگیان حرب کرد و او را هزیمت کرد و خلقی را از زنگیان برده کرد و بکشت و باز یونان آمد و خراج از دارا بازگرفت و این دارأبن دارا ملکی بود ستمکار بر رعیت و بر سپاه و رعیت او را دشمن شدند بیشمار از وی رهایی جستند چون اسکندر این بشنید که خلق او را دشمن همیدارند و ازو رهائی همی جویندو اگر ملکی ملک او طلب کند مردمان او را بخواهند و دارأبن دارا قوت [ من ] بدید و دید که با ملک زنگ چه کردم و از مادر شنیده بود در دل داشت طمع در ملک عجم بست و خراج از دارا بازگرفت دارا یک دو سال صبر کرد پس رسول فرستاد باسکندر که خراج بفرست که تو از پدر بزرگتر نیستی پدرت خراج به پدرم دادی دارای اکبر و بمن دادی و اندر آن خراج که پدرت فیلفوس هرسال بدارا فرستادی یکی خایه بودی زرین چند خایه اشترمرغی اندر جمله هدیه ها که با خراج بودی چون رسول دارا بیامد سوی اسکندر و گفت خراج بده اسکندر رسول را گفت شو دارا را بگوی که آن مرغان که خایه زرین کردندی بمردند و تو هرگز آن از من نیابی هرچه خواهی کن. رسول دارا باز آمد و پیغام اسکندر بداد دارا حرب را بیاراست و رسولی دیگر بدو فرستاد و چوگانی و گویی و یک قفیز کنجد فرستاد و رسول را گفت که او را بگوی که تو کودکی چوگان و گوی ترا فرستادم شو بازی کن و از ملک دست بازدار که تو سزای ملکی نیستی پس اگر خراج نفرستی حرب را بیارای که من سپاهی بتو آرم که تو عدد آن ندانی همچنین که این عدد قفیز کنجد را عدد نتوانی کردن و دانستن و چون رسول باسکندر رسید نامه نوشت و اندر آن نامه ایدون گفت اما این گوی که تو فرستادی فال این آن بود که زمین همه بمن سپردی و تو از ملک بیرون آمدی که زمین گرد است همچون گوی و این چوگان چیزی است که هرچه بدان بکشی بدان بیاویزد و مرا قوتی دادی که ترا و ملک ترا همه بخویشتن کشم و یک قفیز اسپندان فرستاد که اگر عدد لشکر توچند عدد کنجد است سپاه من نیز بعدد سپندان است و قفیزی سپندان بعدد بیشتر از قفیزی کنجد بود و سپندان تیزتر از کنجد بود و کنجد چرب و شیرین بود و سپندان تلخ و تیز بود و بی مزه و توبمن آن فرستادی که اندر زمین چرب تر و من آن فرستادم سوی تو که اندر زمین تلخ ترو تیزتر پس رسول بازآمد و دارا سپاه عرض کرد ششصد هزار مرد و از جای خویش برفت و روی باسکندر نهاد پس اسکندر نیز سپاه عرض کرد هشتصد هزار مرد و از یونان برفت و آهنگ دارا کرد و از ملک اسکندر سه سال شده بودو همه سپاه بر دارا آزرده شده بودند از آن زشتیها که کرده بود با ایشان و هر دو لشکر برابر آمدند بجزیره عراق اندر. جزیره او را خوانند کجا موصل است و شهرهای حدود موصل که میان عراق و شام است و هر دو برابر بنشستند و یکماه حرب نکردند و از سپاه دارا بسیار خلق بزینهار آمدند به اسکندر و اسکندر این زینهاریان را گفت که اندر لشکر دارا به دارا نزدیکتر کیست گفتند او را دو حاجب اند و هردو نزدیک اند و هر دو را دلها با او بد است از بسیاری جفاها که کرده است پس اسکندر پنهان سوی ایشان کس فرستاد و ایشان را خواسته بسیار بپذیرفت که دارا را بحیلتی بتوانند کشتن ایشان اجابت کردند و بدان بنهادند که روز حرب چون دارا برنشیند بر او زنیم و او را بکشیم پس اسکندر وعده کرد مرحرب را روزی چون آن روز ببود سپاهها گرد آمدند و حرب سخت کردند و از هر دو لشکر خلق بسیار کشته شدند و آن روز مردی خویشتن بلشکر اسکندر افکند و مراسکندر را ضربتی بزد و اسکندر از آن سخت بترسید و حرب سپری شد و هر دو لشکر بجای خویش بازآمدند و آن حاجبان دارارا نیافتندی که بزدندی و اسکندر پنداشت که ایشان پشیمان شدند بر آن بنهادند که دیگر روز صلح کنند و بازگردند و دارا نیز از لشکر اسکندر بترسیدو نیت صلح کرد چون دیگر روز ببود دارا لشکرگرد کرد گفت حرب کنیم یا صلح آن حاجبانش گفتندحرب کن از بهر آن که نیت کرده بودند که او را بحرب اندر بکشند و سپاهش را هر که با او دل بد بود او را گفت حرب کن دارا برنشست مر حرب را و اسکندر ندانست بی آگاهی سپاه دید بحرب آمده بترسید خواست که هزیمت کند و بازگردد چون سپاه او حرب آغاز کردند آن حاجبان هر دو برجستند و از پس دارا آمدند و نیزه ای زدند بر پهلوی او و از دیگر سوی بیرون کردند دارا از اسب اندر گشت و آن حاجبان بلشکرگاه اسکندر گریختند و گفتند ما دارا را از اسب اندر افکندیم و لشکر هزیمت شد اسکندر با خاصگان خود بیامد او رادید افتاده و به خاک اندر همیگشت و خون از وی همی رفت و مرگش نزدیک آمده اسکندر ازاسب فرود آمد و بر زمین بنشست و سر دارا را برکنار نهاد و ریش او را از خاک پاک کرد و او را ملک خود خواند و گفت ای ملک نخواستمی که ترا چنین دیدمی ولیکن این نه از من آمده برتو که از کسهای تو آمد برتو هر حاجتی که خواهی بخواه از من و مرا وصیت کن دارا چشم باز کرد و او را گفت مرا سه حاجت است یکی آنکه نگذاری که خون من باطل شود دیگر آنکه دختر مرا روشنک بزنی کنی سه دیگر اینهمه مهتران عجم را نیکو داری و ایشان را برده نکنی اسکندرگفت هر سه حاجت تو روا کردم پس چون دارا این وصیت بکرد و بمرد اسکندر او را دخمه کرد دیگر روز بر تخت ملک بنشست و سپاه خویش و آن دارا عرض کرد هزار هزار وچهارصد هزار مرد بود و خلق را خطبه کرد و ایشان را عدل و داد وعده کرد و آن دو تن را که دارا کشته بودند بخواند و آن هر خواسته که ایشان را وعده کرده بود بداد و ایشان را گفت من شرط کردم که شما را خواسته دهم ولیکن شرط نکردم که شما را نکشم و حدیث جان شما نکردم و اندر سیاست روا نباشد شما را دست بازدارم زنده با این بیوفایی که شما با ملک خویش کردید تا خون ملک باطل نشود و آنکس که ملک را کشد علی حال او را بباید کشتن انگاه هر دو را بکشت و بر دار کرد و منادی کرد که هر که ایشان را ببیند با ملک خویش بیوفایی نکند و آن دختر او را بزنی کرد و از سپاه او هیچکس اسیر نکرد و مهتران عجم را بیاوردند وگفت حکمتهای ایشان ترجمه کرد بزبان یونانی و به یونان فرستاد سوی ارسطالیس که مهتر حکماء یونانیان بود و هر چند بتوانست از شهرهای عراق و بابل و پارس ویران کرد و حصارها فروهشت و مهتران را بکشت همچنانکه بختنصر کرده بود بزمین شام و بزمین مغرب و دیوانهای دارا بسوخت. چون بخواست رفتن به هر شهری مهتر شهر را بدان شهر مهتر کرد وملک کرد و از پس اسکندر آن ملکان همچنان چهارصدسال به هر طایفه بود ملکی و ایشان را ملوک طوایف خوانند تا آن وقت که اردشیربن بابک برخاست و ملک عجم از دست این طوایف جدا کرد و همه ملک بگرفت. و اسکندر چون این ملوک طوایف بنشاند بزمین عجم و برسید آن مهتر ویران کرد ( ؟ ) و مهتری از آن شهر بنشاند و بگذشت [ کذا] و دختر دارا بیونان فرستاد بشهر خویش و به اصفهان شهری بنا کرد نام آن بربیت ؟ بر مثال بامداری ؟ و بخراسان شهر هری و شهر مرو و شهر قندهار بنا کرد پس برفت و آهنگ هندوستان کرد و ملک هندوستان را بکشت و پادشاهی او را بگرفت و از آنجا به تبت شد و شهرهای تبت ویران کرده بود و شهری دیگر بنا کرد و آنجا ملکی را بنشاند و دیگر برفت و بمغرب شد و بجینستان شد و بحجاب ظلمات برسید و دانست که اندر ظلمات چشمه حیوان است که هر که از آن آب خورد مرگش نیاید و خود با چهارصدتن از سپاه خویش از حجاب ظلمات اندر شد و هژده روز برفت و خبر نیافت و بازگشت و بیرون آمد از ظلمات و بعراق بازآمد و شهری برابر حلوان آن را شهرزور خوانندچون آنجا برسید بمرد و او را به تابوت درنهادند و با شهر او بازفرستادند سوی مادرش و گروهی گویند که هم آنجا بگور کردند و ملک او سی وشش سال بود - انتهی.

معنی کلمه ذوالقرنین در فرهنگ فارسی

داشتن دو شاخ از تخیلات اساطیری بسیار کهن است : نرم سین پادشاه اکد در عدد با دو شاخ در مسله شوش مصور است . ژوپیتر آمون با دو شاخ معرفی گردیده . گروهی از شاهان قدیم بدین لقب خوانده شده اند ( و وجوه مختلف برای این لقب ذکر کرده اند ): ۱ - منذربن امرئ القیس بن نعمان مکنی به ابن مائ السمائ جد نعمان بن منذر از الوک معد.۲ - ملک بتع الاقرن پادشاه عربستان جنوبی . ۳ - شمر بن افریقیس بن ابرهه بن الرایش .۴ - عمر و بن منذر لخمی .۵ - اسکندر مقدونی : چون پس از تسخیر مصر و شناخته شدن او بمنزله ژوپیتر آمون در سکه ها وی را با دو شاخ که زینت سر او بود تصویر کرده اند . توضیح ابولکلام آزاد (هندی ) بقراین و اماراتی مراد از (( ذوالقرنین ) ) مذکور در قران را ((کوروش ) ) موسس سلسله هخامنشی دانسته است ( رک . لغت نامه . ذوالقرنین ). ۶ - علی ۴ بن ابی طالب .
خداوند دو شاخ .

معنی کلمه ذوالقرنین در دانشنامه آزاد فارسی

ذُوالقَرْنَیْن
ذُوالقَرْنَیْن
(در عربی به معنای دارندۀ دو شاخ) شخصیتی در قرآن که سه بار به نام او تصریح شده و به داستان جهانگشایی او و بستن سدی مقابل یأجوج و مأجوج در سورۀ کهف، ۸۳ـ۹۸ اشاره شده است. قرآن وی را مؤمن به خدا و روز جزا و متدین به دین حق و برخوردار از خیر دنیا و آخرت که به صلح و رفق و کرامت و بسط عدالت در میان مردمان سلوک می کرده، معرّفی کرده است. در این که ذوالقرنین کیست نظریاتی مختلف ارایه شده که مهم ترین آن ها عبارت است از ۱. اسکندر مقدونی؛ ۲. کوروش یا داریوش بزرگ هخامنشی؛ ۳. تُبَّعُ الاقْرَن پادشاه جنوب عربستان؛ ۴. تِسِن چی هوانگ تی بزرگ ترین پادشاه قدیم چین. در وجه تسمیۀ ذوالقرنین نیز چند وجه یاد کرده اند: ۱. چون شرق و غرب زمین را در نوردیده بود؛ ۲. روزگار او برابر دو نسل طول کشید؛ ۳. تاج او دو شاخک یا برجستگی داشت؛ ۴. بر سر او دو گیسو بود. از میان احتمالات مذکور، براساس بررسی هایی که دو تن از علمای معاصر هند، سر احمدخان و سپس ابوالکلام آزاد، انجام داده و ویژگی های مذکور در قرآن کریم را بر کوروش کبیر تطبیق داده اند، بیش از همه احتمالات به مضامین آیات نزدیک تر و قابل قبول تر است. همچنین منظور از قوم یأجوج و مأجوج همان قوم مغول و سدّ مورد بحث را سدّی میان کوه های قفقاز در تنگۀ داریال و یا سدی در شرق ایران و شمال خراسان کنار رود اترک دانسته اند. علامه طباطبایی در تفسیر المیزان قول اول را به رغم پاره ای اعتراضات، ارجح دانسته است.

معنی کلمه ذوالقرنین در دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] یکی از شخصیتهای مطرح شده در داستانهای قرآنی،ذوالقرنین است.
ذوالقرنین مرکب از دو کلمه است:۱- "ذو" که در لغت به معنی صاحب است ( در حالت نصب آن «ذا» و در حالت جر «ذی»). ۲- "قرْن" که در لغت به معنی جمع کردن می باشد، اقتران از همین ریشه اجتماع دو چیز یا چیزهاست، به استخوان شاخ نیز "قَرن" گویند. ترکیب "ذوالقرنین" معانی مختلفی دارد و یکی از معانی لغوی آن صاحب دو شاخ است و در اصطلاح نام شخصی می باشد که نام او سه بار در قرآن آمده است، او یکی از ناشناخته ترین و بحث انگیزترین شخصیت های قصص قرآنی می باشد.
وجه تسمیه
اولین اختلاف پیرامون "ذوالقرنین" وجه تسمیه اوست، اقتضای مباحث تاریخی و فقدان نصوص قطعی روایی در مسأله تسمیه ذوالقرنین، باعث این اختلاف شده است؛ (البته برای قرآن اسم افراد مهم نیست، بلکه مهم شخصیت و اعمال افراد است).۱- او به شرق و غرب عالم رسید که عرب از آن تعبیر به قرنی الشمس (دو شاخ آفتاب) می کند.۲- دو قرن زندگی یا حکومت او۳- وجود برآمدگی مخصوص در دو طرف سر او۴- تاج مخصوص او که دارای دو شاخک بوده و...
ذوالقرنین کیست؟
در اینکه او چه شخصی است، نظرات مختلف است به اضافه اینکه قرآن هم به شخصیت وی تصریح نکرده؛ نظرات عبارتند از:۱- اسکندر مقدونی۲- یکی از پادشاهان یمن۳-کوروش هخامنشی ۴- منذر بن ماء السماء۵-تسن چی هوانگ تی (بزرگترین پادشاه قدیم چین) و...جدیدترین نظر در این مورد از "ابوالکلام آزاد" است، وی معتقد است ذوالقرنین همان "کوروش کبیر" است و صفاتی که قرآن برای او ذکر کرده با تاریخ زندگی او منطبق است، برخی از مفسرین این نظریه را پذیرفته اند.
یاد کرد قرآن از ذوالقرنین
...
[ویکی شیعه] ذوالقرنین، لقب شخصیتی در قرآن که اختلاف های اساسی درباره هویت، دوره تاریخی و جزئیات سرگذشت او بحث های پردامنه ای را در منابع اسلامی در پی داشته است. بنا بر باوری قدیمیُ ذوالقرنین همان اسکندر مقدونی (حک : ۳۵۶-۳۲۳ق.م) است ، به همین دلیل در منابع اسلامی و ایرانی، به ویژه اسکندرنامه ها، بیشتر مطالب مربوط به ذوالقرنین همان اطلاعات منابع تاریخی و افسانه ها و اسطوره های مربوط به اسکندر است.
در دوره اخیر برخی کوروش هخامنشی (حک : ۵۹۹-۵۳۰ق.م) را ذوالقرنین دانسته اند. هویت یأجوج و مأجوج و تعیین محل جغرافیایی سد ساخته شده توسط ذوالقرنین در برابر آن ها یکی از مسائل اصلی مرتبط با ذوالقرنین است.
ماهیت رازآمیز و پاسخ کوتاه پیامبر به پرسش کنندگان درباره ذوالقرنین و نیز کنجکاوی مسلمانان برای آگاهی از جزئیات داستان و به ویژه هویت این شخص به بحث های مفصّل و اختلافات جدّی میان عالمان اسلامی دامن زده است. آنچه بیش از هر چیز ذهن عالمان مسلمان را مشغول کرد، تطبیق ذوالقرنین بر اسکندر مقدونی بود که به لحاظ شخصیتش، آرای متفاوت و گاه متناقضی را درباره مسائل مرتبط با ذوالقرنین پدید آورد.
[ویکی اهل البیت] ذوالقرنین یکی از ناشناخته ترین و بحث انگیزترین شخصیت های قصص قرآنی می باشد.برخی از مفسرین معتقدند ذوالقرنین همان "کوروش کبیر" است. آنچه از آیات قرآن برمی آید، این است که او مردی قوی، صالح و شجاع بوده، خداوند به او قدرت و سلطنتی بزرگ بخشیده بود.
ذوالقرنین مرکب از دو کلمه است:
ترکیب "ذوالقرنین" معانی مختلفی دارد و یکی از معانی لغوی آن صاحب دو شاخ است و در اصطلاح نام شخصی می باشد که نام او سه بار در قرآن آمده است، او یکی از ناشناخته ترین و بحث انگیزترین شخصیت های قصص قرآنی می باشد.
اولین اختلاف پیرامون "ذوالقرنین" وجه تسمیه اوست، اقتضای مباحث تاریخی و فقدان نصوص قطعی روایی در مسأله تسمیه ذوالقرنین، باعث این اختلاف شده است؛ (البته برای قرآن اسم افراد مهم نیست بلکه مهم شخصیت و اعمال افراد است).
در این که او چه شخصی است، نظرات مختلف است به اضافه این که قرآن هم به شخصیت وی تصریح نکرده؛ نظرات عبارتند از:
جدیدترین نظر در این مورد از "ابوالکلام آزاد" است، وی معتقد است ذوالقرنین همان "کوروش کبیر" است و صفاتی که قرآن برای او ذکر کرده با تاریخ زندگی او منطبق است، برخی از مفسرین این نظریه را پذیرفته اند.
داستان ذوالقرنین در سوره کهف آیات 83 تا 97 ذکر شده است و آنچه از این آیات برمی آید، این است که او مردی قوی، صالح و شجاع بوده، خداوند به او قدرت و سلطنتی بزرگ بخشیده بود.، وی مؤمن، موحد و مهربان بوده و از طریق عدل و داد منحرف نمی شود، به همین جهت مشمول لطف خاص خدا بوده به مال و ثروت علاقه ای نداشته است:
«وَیَسْئَلونَکَ عَنْ ذِی القَرْنَین»؛ و از تو درباره ذوالقرنین می پرسند. «إِنَّا مَکَّنَّا لَهُ فِی الْأَرْضِ وَآتَیْنَاهُ مِن کُلِّ شَیْءٍ سَبَبًا»؛ ما به او در روی زمین، قدرت و حکومت دادیم و اسباب هر چیز را در اختیارش گذاشتیم، او از این اسباب پیروی (و استفاده) کرد.
[ویکی نور] ذوالقرنین نوشته عبدالله مستحسن، پژوهشی در شناسایی شخصیت ذوالقرنینی است که قرآن به بیان سرگذشت و عملکرد او در آیات 83 تا 98 سوره کهف پرداخته است.
داستان ذوالقرنین یکی از داستان های اسرار آمیز قرآن است. ولی تا به حال تفسیر روشن و قابل قبولی از آیات مربوط به آن ارائه نشده است. نویسنده اثر معتقد است، آن چه تاکنون مفسرین از ظاهر آیات استنباط و ارائه نموده اند، بیشتر به داستان سرایی شبیه است تا تفسیر. به همین جهت ایشان درصدد برآمده تا به فراخور توان، آیات را بررسی و دست آوردی از این آیات ارائه دهد.
ذوالقرنین مردی مخلص و با ایمان بود. خدا نیز به خاطر اخلاص و ایمانش، قدرت بی نظیری به او داده و او را قادر به انجام هر کاری ساخته بود و حکومت و منابع روی زمین نیز به او بخشیده بود. او با استفاده از اسبابی که در اختیار داشت، حرکت کرد تا به محل غروب خورشید رسید. وی مشاهده نمود خورشید در چشمه ای سیاه غروب می کند. در این هنگام به گروهی از مردم برخورد کرد. خداوند به او می فرماید، مخیر هستی این ها را عذاب کنی یا در میان آن ها به نیکی رفتار کنی. بعد از مدتی باز حرکت می کند(سفر دوم) تا به محل طلوع خورشید می رسد، خورشید را می بیند که بر قومی طلوع می کند که برای آنان، پناه و پوشش جزء خورشید نیست. ذوالقرنین مجدداً به وسیله اسبابی که در اختیار داشت حرکت (سفر سوم) و به سرزمینی که بین دو سد قرار دارد، می رسد. در اینجا با مردمی برخورد می کند که هیچ سخنی را متوجه نمی شوند. مردم این سرزمین، از دو قوم یاجوح و ماجوح شکایت می کنند که جز فساد کار دیگری در روی زمین انجام نمی دهند. و از او می خواهند، سد و حائلی برای آن ها بسازد تا از شر آن ها در امان باشد. ذوالقرنین بعد از اتمام ساختمان(تعبیر قرآن ردم) در توصیف این بنا می فرماید: «حالا خیالتان راحت باشد نه کسی می تواند از آن بالا رود و نه این که در آن نقبی ایجاد کند.»؛ اما این راهم به آن مردم گفت: «این بنا جاودانی نیست و موعدی دارد و بالاخره روزی خراب خواهد شد. و وعده خدا حتمی و حق است.» این پایان داستان ذوالقرنین با استفاده از ظاهر آیات قرآن می باشد.مؤلف با یک نظم مناسب، اول به بیان مفسیرین در این زمینه می پردازد. وی معتقد است، از آن جا که مفسرین نتوانسته اند، تصویر روشنی از این آیات بدست آورند. به همین جهت عمده تلاش خود را صرف این مطلب نموده اند تا بدانند این ذوالقرنین چه شخصی بوده و در این راه نیز چندین ذوالقرنین؛ از جمله کورش هخامنشی، اسکندر مقدونی در تاریخ خلق کرده اند. و در ادامه از شان نزول آیه، نظریه ابوالکلام آزاد، نظر بعضی از مفسرین متاخر سخن می گوید و تمام این ها را به نقد می کشد و نظریه خود را در ارتباط با ذوالقرنین با آیات سوره کهف که به آن عنوان تفسیر دوم می دهد، ابراز می دارد.
روش مؤلف در اثر، تفسیر قرآن به قرآن و در برخی از مواضع از روایات و ادعیه برای توضیح و شرح و تایید کمک گرفته است.
مؤلف ابتدا به معرفی ذوالقرنین در بیان مفسرین می پردازد. و بیان می کند تکلیف ما در تفسیر این آیات، کشف مسائل تاریخی نیست. ممکن است یک یا چند ذوالقرنین هم در تاریخ بوده باشد؛ اما وجود آن ها ربطی به آیات مذکور ندارد و این چنین نگاهی به قرآن؛ یعنی قرآن را کتاب تاریخ دانستن!

جملاتی از کاربرد کلمه ذوالقرنین

چون بگردد از دو گیتی رای تو دست ذوالقرنین آید جای تو
علیرضا شاپور شهبازی انتساب نقش‌برجستهٔ انسان بالدار را به ذوالقرنین نادرست می‌داند. او بر این باور است این نقش‌برجسته نمی‌تواند تصویر کوروش باشد، به دلیل آنکه در هنر جهان باستان نمونه‌ها و همانندهایی دارد. والتر هینتس، این نگاره را رب‌النوع فنیقی و روح نگهبان کاخ کوروش می‌داند. در ایجاد این نقش از هنر و فرهنگ‌های ملل مختلف آن روز الهام گرفته شده‌است. از جمله تاج به نام هِم‌هِم که پیشینه‌ای مصری دارد. دیوید استروناخ معتقد است که بالهای این نقش برجسته ریشه‌ای آشوری و لباس آن ریشه‌ای ایلامی دارد.
قصد آن کردم که ذوالقرنین ثانی گویمت هر غلامت از تو در هر مکرمت آن یافته
همیشه تا که خواننده ز دفترها همی خواند که ذوالقرنین در ظلمت ز بهر آب حَیو‌ان شد
عارف ابن عربی (۶۳۸–۱۲۴۰ میلادی) به‌طور تمثیلی شخصیت ذوالقرنین را آن قلبی تفسیر کرده که سمت‌های چپ و راست بدن را کنترل می‌کند.
چونش گویا یافت ذوالقرنین گفت: چونک کوهِ قاف دُرّ ِ نطق سُفت
می کند مانند ذوالقرنین از نور دو صبح قاف تا قاف آفرینش را مسخر آفتاب
اجابت کن چه گر بر تو گرانست که ذوالقرنین سلطان جهانست
سایهٔ یزدان ملک شاه آن‌که اندر ملک خویش بندگان دارد چو افریدون و ذوالقرنین و جم
چون بگویم هرچه ذوالقرنین ملک و مال داشت هر غلامی از تو در هر مکرمت آن یافته
خامه ملهم تو ثانی ذوالقرنین است خنجر سبز لباس تو، بجای خضرست
همچو ذوالقرنین بر ظلمت زده زرین علم وانگه از سرچشمه ی آب حیوتش ناگزیر
شأن نزول یا اسباب النزول به علل و وقایع پیرامون نزول آیات قرآن اشاره دارد. در تفسیر قرآن، شأن نزول را می‌توان از طریق مطالعه محتوای آنها و مطالعه تاریخ صدر اسلام دریافت. در بعضی موارد، پرسش یا مسئله پیش از داده شدن پاسخ مطرح می‌شود، مثلاً گفته می‌شود: «از تو دربارهٔ ذوالقرنین می‌پرسند» و سپس پاسخ داده می‌شود. برخی دیگر از موارد نیاز به مطالعات تاریخی و جانبی دامنه‌داری دارد. در بسیاری از موارد هم میان مسلمانان (به‌ویژه از مذهب‌های مختلف) اختلاف نظر هست.
مولانا ابوالکلام آزاد (وزیر فرهنگ سابق هند) تفسیری به زبان اردو بر قرآن کریم دارد، و در این تفسیر ذوالقرنین را که در قرآن از آن نام برده شده، همان کوروش هخامنشی می‌داند؛ و اما بخش‌هایی از این کتاب:
در میان علمای مسلمان، این تم هویت یابی ذوالقرنین با اسکندر کبیر، به نظر می‌رسد که در این‌جا سرچشمه گرفته. این که چرا ابن هشام این تشخیص هویت را انجام داده‌است تماماً روشن نیست.