حاجب بزرگ
معنی کلمه حاجب بزرگ در دانشنامه آزاد فارسی
جملاتی از کاربرد کلمه حاجب بزرگ
به خلم و به پیروز و نخجیر و ببدخشان، احمد علی نوشتگین آخر سالار که ولایت این جایها برسم او بود، و به بغلان و تخارستان حاجب بزرگ بلگاتگین .
و اگر کاغذها و نسختهای من همه بقصد ناچیز نکرده بودندی، این تاریخ از لونی دیگر آمدی، حکم اللّه بینی و بین من فعل ذلک . و کار لشکر و غلامان سرایی و مرتبهداران حاجب بزرگ و سالاران بتمامی بساختند.
و من نیز امیر را ندیدم تا هفت روز که مقام در غرجستان کرد دو روز، چنانکه بگویم جملة الحدیث و تفصیل آن. بباید دانست که عمرها باید و روزگارها تا کسی آن تواند دید. و در راه میراندم تا شب، دو ماده پیل دیدم بیمهد، خوش خوش میراندند. پیلبان خاص آشنای من بود، پرسیدم که چرا بازماندهاید؟ گفت: امیر بتعجیل رفت، راهبری بر ما کرد و اینک میرویم. گفتم با امیر از اعیان و بزرگان کدام کس بود؟ گفت: برادرش بود عبد الرّشید و فرزند امیر مودود و عبد الرّزّاق احمد حسن و حاجب بو النّضر و سوری و بو سهل زوزنی و بو الحسن عبد الجلیل و سالار غازیان لاهور عبد اللّه قراتگین، و بر اثر وی حاجب بزرگ و بسیار غلامسرایی پراگنده و بگتغدی با غلامان خویش بر اثر ایشان. من با این پیلان میراندم و مردم پراگنده میرسیدند، و همه راه بر زره و جوشن و سپر و ثقل میگذشتیم که بیفگنده بودند.
و هم درین مدت قاصدان مسرع رسیدند از غزنین و نامهها آوردند از آن امیر یوسف و حاجب بزرگ علی و بو سهل حمدوی و خواجه علی میکائیل رئیس و سرهنگ بو علی کوتوال و همگان بندگی نموده و گفته که «از بهر تسکین وقت را امیر محمّد را بغزنین خوانده آمد تا اضطرابی نیفتد و بهیچ حال این کار از وی برنیاید که جز بنشاط و لهو مشغول نیست. خداوند را که ولی عهد پدر بحقیقت اوست بباید شتافت بدلی قوی و نشاطی تمام تا هر چه زودتر بتخت ملک رسد که چندان است که نام بزرگ او از خراسان بشنوند، بخدمت پیش آیند.» و والده امیر مسعود و عمّتش، حرّه ختّلی نیز نبشته بودند و باز نموده که بر گفتار این بندگان اعتمادی تمام باید کرد که آنچه گفتهاند حقیقت است.
و امیر بمهد پیل آمد و بر اثر هزیمتیان نیم فرسنگی براند و من و این سوار نیز براندیم تا امیر را بیافتیم و حاجب بزرگ و مقدّمان میآمدند و زمین بوسه میدادند و تهنیت فتح میکردند . امیر گفت: چه باید کرد؟ گفتند: خیمه زده آمد بر کران فلان آب بر چپ، بباید رفت و بسعادت فرود آمد، که مخالفان بهزیمت رفتند و مالشی بزرگ یافتند، تا سالاری که خداوند نامزد کند بر اثر هزیمتیان برود. بو الحسن عبد الجلیل گفت «خداوند را هم درین گرمی فرسنگی دو بباید رفت بر اثر هزیمتیان و رنجی دیگر بکشید تا یکباره باز رهد، و منزل آنجا کند.» سپاه سالار بانگ بدو برزد- و میان ایشان بد بودی - و گفت «در جنگ نیز سخن برانی؟ چرا باندازه خویش سخن نگویی؟» و دیگر مقدّمان همین گفتند، امیر را ناخوش نیامد و بو الحسن خشک شد - و پس از آن پیدا آمد که رای درست آن بود که آن بیچاره زد، که اگر بدم رفتی از ترکمانان نیز کس بکس نرسیدی . و لکن هر که مخلوق باشد با خالق بر نتواند آمد، که چون میبایست که کار این قوم بدین منزلت رسد و تدبیر راست چگونه رفتی؟
و هم درین روز خبر رسید که نوشیروان پسر منوچهر بگرگان گذشته شد و گفتند با کالیجارخالش با حاجب بزرگ منوچهر ساخته بود و او را زهر دادند- و این کودک نارسیده بود- تا پادشاهی با کالیجار بگیرد، و نامهها رسیده بود بغزنین که از تبار مرد آویزو وشمگیر کس نمانده است نرینه که ملک بدو توان داد، اگر خداوند سلطان درین ولایت با کالیجار را بدارد که بروزگار منوچهر کار همه او میراند، ترتیبی بجایگاه باشد. جواب رفت که «صواب آمد، رایت عالی مهرگان قصد بلخ دارد.