تاب تاب

معنی کلمه تاب تاب در لغت نامه دهخدا

تاب تاب. ( نف مرکب ) پرتوافکن ، نورافشاننده :
ای عوض آفتاب روز و شبان تاب تاب
تو بمثل چون عقاب حاسد ملعونت خاد.منوچهری.

معنی کلمه تاب تاب در فرهنگ فارسی

( صفت ) پرتو افکن نور افشان .

جملاتی از کاربرد کلمه تاب تاب

گفت منم آفتاب نیست تو را تاب تاب زانک ز یک تاب من از تو نماند اثر
شعله ای زد شمع رویش هر دو عالم محو شد ذره بی تاب تاب مهر تابان برنتافت
عایشه گفت رسول خدا در آن روزها که این گفت و گوی میکردند یک بار پیش من ننشست و با من حدیث نکرد، و مرا نه در شب خواب بود و نه در روز آرام، پیوسته سوزان و گریان و حیران. یک ماه بدین صفت بگذشت آخر روزی رسول خدا در آمد و نزدیک من بنشست گفت: یا عائشة بلّغنی عنک کذا و کذا فان کنت بریئة فسیبرئک اللَّه و ان کنت الممت بذنب فاستغفری اللَّه و توبی الیه فانّ العبد اذا اعترف بذنبه ثم تاب تاب اللَّه علیه.
و روی انّه صلّی اللَّه علیه و سلّم خطب فقال: «انّ اللَّه قد افترض علیکم الجمعة فی یومی هذا، فی مقامی هذا، فمن ترکها فی حیاتی و بعد مماتی و له امام عادل او جائر من غیر عذر فلا بارک اللَّه له و لا جمع اللَّه شمله الا فلا حجّ له الا فلا صوم له و من تاب تاب اللَّه علیه».