جملاتی از کاربرد کلمه فارغ بال
هر که را شد دل اسیر زلف مه رویی دگر بسته دام بلا شد مرغ فارغ بال او
عقاب از عدل او با صعوه شد جفت ز شاهین کبک فارغ بال می خفت
گریه بس کردهام ای جغد نشین فارغ بال که خطر نیست در این خانه ز سیلاب امشب
چو روز سال هر یک سیصد و شصت مهیا کرد و فارغ بال بنشست
چنین تا کی پریشان حال گردیم بیا وحشی که فارغ بال گردیم
به قدر دستگه پامال حب مال خواهی شد اگر دستی نخواهی داشت فارغ بال خواهی شد
عاشق صاحب نظر از جا برد معشوق را بود فارغ بال یوسف تا زلیخا کور بود
به کام بخت فارغ بال بنشست به تخت جم به صد اقبال بنشست
دل که در سایه مژگان تو فارغ بال است گو ببین چشم بداندیش چه از دنبال است
مرغ فارغ بال بودم در هوای عافیت از کمین برخاست ناگه غمزهٔ صید افکنش